راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

خدارو شکر

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ب.ظ

خدا رو هزاران مرتبه شکر سه سال در یک کابوس وحشتناک سیر کردم دیگر منتظر هر عقوبتی بودم گفتم هر چه شد شد خودم کردم که لعنت بر خودم باد نمی دونم چی بگم فقط خدای من هر کی رو به تو انداخت دست خالی برنگشت خدایا مهربونیت رو شکر خودت گفتی از مادر به شما مهربونترم وتو چقدر مهربانی ای کاش ما درک می کردیم خدایا همیشه کمکم کن دوستدارم

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی