راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

سلام 

می خوام در مورد روز مرگی های خودم بنویسم 

دیروز صبح ساعت 5:45 از خواب بیدار شدم هوا 12 درجه زیر صفر اعلام شده و مدارس ابتدایی تعطیل شده بود منهم طبق روال معمول بیدار شدم  زیر سماور رو روشن کردم سیب زمینی پوست کندم و برای حوریا تخم مرغ و سیب زمینی سرخ کردم و و خودم شروع به اماد ه شدن کردم

ساعت 7:54 از خونه بیرون اومدم و بلافاصله سوار واحد شدم که برم میدون حر و از اونجا با همکارم سمیرا بریم کلینیک روز شلوغی بود بلاخره هر جور بود تموم شد و سه تحویل شیفت و لباس و گریز به سمت خونه ...وای که چه هوا سرد بود حوریا قبل از رفتن به کلاس زبان زنگ زد و کلی گفتم اکیدا لباس گرم بپوش و برو 

لحظه ای که من رسیدم خونه حوریا خونه نبود یک دوری تو خونه زدم و یک نیم ساعت دراز کشیدم و بعدش بیدار شدم دورو برم و جمع وجور کردم و بعدش پشت چرخ خیاطی که شلوار مشتری رو اماده کنم حدود ساعت 6 حوریا از کلاس اومد چشتون روز بد نبینه بچه ام یک بافت و یک اورکت چرم و یک ساپورت و و شال معمولی ...!

موندم اخه بچه چرا...؟ 

مگه لباس نیست مگه شلوار نیست نمی دونم چرا لج و لجبازی اگه مریض بشی چی واقعا حرص خوردم هر چه هم من می گم فقط توجیه می کنه و از خودش دفاع می کنه بعضی وقتها از شدت عصبانیت دوست دارم لهش کنم بخدا ولی چکار کنم جوجه ام تنها کسم هست تو روزهای بی کسی

خلاصه بعدش حوریا رفت کیک خرید و با چایی خوردیم و من بقیه کارهام و کردم و شلوارم و تموم کردم و نشستم پای لب تاپ تا نوشته های دوستان رو بخونم 

بعدش هی حوریا اومد گفت مامان چرا ناراحتی ؟ یعنی واقعا خودش نمی فهمه به کی بگم اخه 

موندم بهش بگم اخه جوجه کمکی نمی تونی بکنی باری اضافه نکن حداقل کاری نکن تو این بدبختی مریض بشی 

هیچی بهش گفتم فکرم در گیره و حال ندارم چند دقیقه بعد هم همسر گرام زنگ زد و گفت کجایی ؟ انگار کجا می تونم باشم دیگه خونه هستم جایی ندارم برم که ..! خدا نکنه بگی چیزی برای خونه بگیر انگار داری اقا رو به چهار میخ میکشی براش سخته از ماشین پیاده شه اینم شانس زندگی منه  کلی غر زد و بعدش با کلی منت گفت باشه وقتی هم اومد مثل شمر اخماش تو هم بود که ببین من تو این سرما رفتم خرید 

بعدش هم بخاری اتاق حوریا رو وصل کرد و اومد گفت غذا برام بزار نمی دونم تو خونه ما چرا هر کس هر وقت دلش می خواد غذا می خوره سر یک سفره نشستن انگار حرامه ..

خوب بالاخرا غذاش و خوردو بعدش رفت تو رختخواب حوریا و شوخی و حرص حوریا رو در اوردن و کلی جیغ و دادهای بنفش حوریا 

بالاخره دست از سر حوریا برداشت و حوریا خوابید  و منم داشتم ای فیلم رو نگاه می کردم بهش می گم تو اومدی خونه فیلم نگاه می کنی دیگه به من توجه نداری میگه نه من همه ی توجهم به تو هست کدوم توجه تو حتی دیالوگه فیلمها رو حفظ می کنی اخه 

اینم یک نمونه توجه دیگه از اقایون بیشتر از این توقع داشته باشی خودت رو اذیت می کنی 

دراخر خدا کنه زندگیها همیشه روال معمول داشته باشه من از زندگی چیزی نمی خوام فقط یک جوری پیش بره که ارامش و امنیت داشته باشم

در ضمن ماهان همسر دوم منه و حوریا حاصل ازدواج اول من در سن 17 سالگی 

  • ستاره

نظرات  (۱)

سلام من ازاین به بعد همراهتم
پاسخ:
سلام عزیزم ممنون از همراهیت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی