راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

جمعه ومن و کلینیک و حضور تو

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ

سلام 

باز هم اومدم  از نو بنویسم  امروز جمعه است و من سر کار ...
چیز عجیبی نیست برای من خوبه هم پول اضافه کاریش و هم تو خونه نبودن روز جمعه ...
ولی یک مشکل هست اونم اینکه صبحها که همه خوابن تو باید بیدار شی ووقتی از خونه در میای ملخ تو خیابونا پر نمیزنه 
امروزم که بشدت سرد و من مجبور شدم یک مسیر و رو پیاده بیام وبعد سوار یک پراید شم که تا میدون سلمان من رو برسونه ...
امان از این راننده تاکسیها اقا یک نگاه به خودت بکن یک نگاه به من از ایینه ی بغل ماشین انگار می خواد تو رو غورت بده وقتی هم بهش گفتم : ممنون می خوام پیاده شم ..گفت: اگه مسیرتون جای دیگه هست برسونمتون (هر کی ندونه فکر می کنه می خواد مجانی برسونه )
در کل از تاکسی پیاده شدم و رفتم تو ایستگاه واحد منتظر موندم تا بیاد و سوار شم همونجا یک پیرمرد خرما تعارف کرد برای شادی روح در گذشتگان فکر کنم می خواست بره بهشت رضا ...منم یک دونه برداشتم و گفتم: خدا بیامرزه امواتتون رو....
بالاخره واحد اومد و من سوار شدم و رفتم میدون فلسطین 
از اونجا هم سوار تاکسی شدم و اومدم کلینیک  که دیدم به جای لعیا  مریم اومده من منتظر اومدن لعیا بودم می خواستم کلی باهاش حرف بزنم  و حرفهاش و بشنوم ...ااااههههههههههههه
چقدر بد در کل از حرف دیشب ماهان کلی ذوق زده بودم و بقول سارا با خودم خر کیف بودم نشستم و احساساتم را برای ماهان طی یک نامه نوشتم دوست دارم احساساتم را نسبت به خودش بفهمد 
پشت مانیتور توپذیرش نشسته بودم که از حرف زدن مریم با تلفن فهمیدم یاسی داره میاد کلینیک  خوشحال شدم و منتظر ..در همین حین گوشی خودم زنگ خورد  ماهان زنگ زده بود بعد از سلام و احوال پرسی گفت: می خواستم بیا کلینیک ببینمت .
منم بهش گفتم: خوب میومدی
گفت : اخه ریشامو نزدم در ضمن اون اورکتی رو که دوست داری پوشیدم 
منم بهش گفتم : هر جور هستی من دوست دارم مهم مردونگی و وقاری که داری من عاشقشون هستم 
اونم خوشحال شد و گفت :میام
منم منتظر اومدن یاسی و ماهان بودم 
تا رفتم لیزر اومدم دیدم جفتشون رسیدن و دارن چاق سلامتی با هم می کنن منم رفتم سلام علیک کردم و بعد بهشون گفتم بیاین رست براتون چای و نسکافه بریزم 
بعد از 45 دقیقه ماهان رفت و منو یاسی موندیم و یاسی در اخر بوتاکس و کرایو کرد و خداحافظی کرد و رفت  
راستی وقتی ماهان رفت به ماهان زنگ زدم و گفتم : کجایی 
گفت: پایین 
گفتم صبر کن دارم میام چیزی بهت بدم 
رفتم و نامه ای رو که نوشته بودم رو به ماهان دادم و اون خندید و گفت: بازم نامه 
منم گفتم : بخون 
خوشحالم که می تونم احساساتم رو طی نامه براش بنویسم حس می کنم من وماهان بیشتر از اینکه شبیه زن و شوهر باشیم شبیه دوست پسر ودختر هستیم بنظر شما خوبه یا بد ولی من دوست دارم 
مرسی که تو حال خوب و بدم با من هستید جمعه ی خوبی داشته باشید ممنون


  • ستاره

نظرات  (۱)

چه رومانتیک!!!!خیلی خوبه اینجوری هستید باهم!
ماهان چندسالشه ؟شما چند سالته؟
چرا از اشناییتون و کلا از گذشته هیچی ننوشتی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی