راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

حال من و احوال من

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۷ ب.ظ

سلام

دوستان و همراهان خوبم 
اول از همه من دوست دارم نظرات و حرفاهاتون رو بخونم و نظراتتون من و راهنمایی و دلداری بدین 
چون اینجا من راحت درد و دل می کنم و با خیال راحت حرف دلم و می زنم 
امروز صبح ساعت 8 بیدارشدم اول خوشحال بودم که لباس مجلسیم رو به موقع تحویل دادم و خدا رو هزار مرتبه شکر در حال حاضر هیچ ایرادی نداشت 
امروز صبحانه درست کردن رو واگذار کردم به حوریا ....کلی من من کرد و من خسته هستم و بعد به زور و اجبار من بلند شد که املت درست کنه و چایی دم کنه ...والا انگار فقط مردم دختر دارن ما که دخترمون با هزار بدبختی یک کاری رو انجام میده...
در کل جاتون خال یک املت خوردیم که تهش ته دیگ شده بود و کلی حوریا گفت وای مامان مزه ی املتهای تو رو میده ...!!!!!!!!!
منم چشام گرد شد که دهنتو ببند مگه من املتها رو می سوزونم ....هیچ دیگه در حال صبحانه خوردن بودیم که زن در و زدن فهمیدم از شرکت گاز اومدن می خوان گاز رو قطع کنن...منم کلی التماس که خواهش می کنم قطع نکنین  و بازم التماس حوریا که برو پایین قبض رو بیار ...
هیچ دیگه بعدش اماده شدم که برم سر کلاس ....سوار واحد شدم و تا یک مسیر رفتم و بعدش جای یک خرازی پیاده شدم که وسایل خیاطی بخرم و در ضمن به خودم حال دادم و یک عدد کلیپس خوشگل گرفتم کلی هم باهاش ذوقیم....
کلاس که رسیدم شروع کردم الگوها رو مرتب کردن در ضمن تو را یاسی بهم زنگید و گفت که سوار هواپیما شده و تا دوساعت دیگه نجف هست ....گریه ام گرفته بود ای کاش منم می تونستم....
خدا کمک کنه انشاالله منم بتونم برم...
بعد از اینکه کارهای الگوهام تموم شد به احمدزنگیدم که امروز ساعت چند میره کلینیک اقای ندافی اونم گفت ما بین ساعت 5و6 ...منم خوشحال زنگ زدم به دکتر ندافی اونم گفت ساعت 6 احمد انجا باشه ....
اینم یک قدم مثبت برای داداشیم ...
خدا کنه تا اخر پیش بریم و احمد مداوا شه ...
ساعت 1:30بعد از اتمام کلاس اومدم کلینیک وای سرتون بدرد نیارم کلی مریض اومده ...مریض نمیشه به اینها بگیم جون همشون دارن عملهای زیبایی انجام میدن ولی بنظر من اینها مریضهای روحی روانین که از ظاهر خودشون اصلا راضی نیست ...
دیشب ماهان می گفت چقدر دوست دارم یک روز بشه بهم بگی که بارداری ...
چه کار کنم خودم هم دوست دارم ولی می ترسم ..بهز هم یک بچه ی بی پدر برام بمونه ...خدای من
ولی شاید زندگیم تغییر کنه ....
در کل دوستان برام دعا کنید که احمد حالش بهتر شه 
بابت همراهیتون ممنون
  • ستاره

نظرات  (۲)

وای ستاره جون یجوری یه دخترت یاد بده تا بچه اس بهت کمک کنه (چجوری نمیدونما؟) وگرنه خودت با کار و کلاس بیرون و سفارش خیلی خسته میشی
من خودم خیلی آدم کاری تو خونه نبودم مامانمینا یه تصادف بد کردن و مامان بستری شد مسوولیت خونه افتاد رو دوشم دیگه عادت کردم از کار خونه هم خوشم اومد
انشاالله برادرت بهتر شه
خوش بحالاون که دوخت و دوز بلدید یکی از حسرتای زندگی منه
پاسخ:
سلام مریم جون 
مرسی عزیزم که با ندرج نظرت به من کمک می کنی 
نمی دونم چرا اینقدر تنبله و بازیگوش
الان سعیم دارم می کنم وظیفه بهش بدم انجام میده ولی از سر خودش وا می کنه
مرسی بابت دعا کردنت 
کاری نداره تو هم می تونی خیاطی رو یاد بگیری به شرطی که علاقه داشته باشی
دختر من برای شکم خودش کم نمیزاره :) 
چه خوبه که  برادرتُ حمایت میکنی . امیدوارم که به نتایج دلخواه برسین .
پاسخ:
ممنونم اوا جون 
وممنونم از اینکه منو همراهی می کنی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی