راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

جمعه ی من و باز هم کلینیک

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ق.ظ

سلام

وباز هم سلام و ممنون از وجودتون که سرشار از محبت هست 
صبح جمعه من و کلینیک و جمعی از کچلهای اماده به کاشت که برن که مودار شن 
جالبه برام که میگن مثلا دوست دختر یا خانمم من رو مجبور به کاشت کرده خیلی برام شگفت انگیزه اخه چرا؟
در کل روز خوبیه 
بدون تنش بدون فکرهای ناجور حداقل یکمقدار اعصابم راحت هست 
فقط دوست دارم فکر کنم که می تونم موفق و موفقتر بشم اونم با کمک خدا و مهربونیاش 
از یک طرف دوست دارم زود برم خونه یک دوش بگیرم و یک ماکارونی خوش مزه درست کنم و از طرف دیگه دوست دارم برم بیرون ابمیوه بخورم از انجایی که حوریا نیست میرم خونه 
شاید هم تا فلسطین پیاده راه بروم و طبق معمول با خودم حرف بزنم 
ولی فکر نه؟ نمی خوام فکر کنم ؟ اینده و حال گذشته نمی خوام به هیچکدومشون فکر کنم 
می خوام درو از هر چه فکر باشم 
سابقا می گفتم از هر چه فکر کردنه متنفرم  ولی انگار چیزی هست که به ما ادمها وصله و جدا شدنی نیست
من دلم فکر نمی خواد 
یک خیال راحت می خواد 
مثل زنی که تمام هم و غمش یک پخت غذا و لباس و 

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی