راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

دخترم تنها دلخوشی من

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ق.ظ

سلام

تنها دلخوشی من یک دختر بنام حوریا 
قلبم براش می تپه
دوستش دارم 
و تمام زندگی من هست 
یکشنبه بعد از ظهر تا فرداش روز بدی رو گذروندم حالم بشدت بد بود ...الانم بد هست ولی سعی می کنم همه چیز رو کنترل کنم و حالم بهتر شه ...هیچ چیز زندگیم سر جاش نیست ...
به ماهان میگم خسته ام شش ماه دیگه که بگذره دیگه نمی خوام برم سر کار تو فقط حوریا خرج مدرسه اش رو تامین کن ...
میگه به من ربطی نداره برو از باباش بگیر ...
یعنی چه برم باباش رو خفت کنم که تو باید خرج دخترم بدی ...اخه اون هیچ محبتی نسبت به این بچه نداره ...حتی سراغش رو نمی گیره ...
خیلی دلم شکسته ....بیش از حد ....دیروز حوریا رو بردو جفت گوش حوریا رو برای پرسینگ سوراخ کردم ...یک جفت پرسینگ طلای قشنگ هم براش دیدم و خریدم ...تو طلا فروشی بعد از حساب و کلی چک و چونه زدن طلا فروش به حوریا گفت: خوشبخالت چه خواهر مهربونی داری مثل مادر برات دلسوزی می کنه ...نمی دونم چرا این موقعه ها حوریا صورتش کش میاد ...من به طلا فروش نگاه کردم و گفتم من مامانشم .....بدبخت یکه خورد هاج و واج نگاهم کرد ووووو گفت : خانوم ببخشید بخدا ماشالله بزنم به تخته خانوم ببین گفتم ماشالله زدم به تخته نگی چشت کردم و از این حرفها ...خنده ام گرفته بود هم حس خوبی بود هم ناراحت کننده ...
حس خوب اینکه با تمام مشکلاتم هنوز زمین نخوردم و پابرجام وحس بد دخترای همسنم تازه دارن ازدواج میکنن....بعد حوریا رو بردم ارایشگاه موهاش و تا سرشونه کوتاه کرد ...
در کل دخترم خیلی خوشحال بود ...ولی من غم سنگینی رو دلم نشسته ...غمی که چقدر تنهام چقدر بی کس و چقدر خسته ....
یک شبهایی ارزو می کنم ای کاش شب چشمام رو ببندم ودیگه صبح چشمام و باز نکنم ....
فقط ترس بی کسی حوریا رو دارم ...که کسی رو نداره 
چقدر یک پدر می تونه بی عاطفه باشه ...
نمی دونم اگه نباشم چه اتفاقی براش میفته ...خدایا فقط به تو وکمک تو نیازمندم مهربونم خدای خوبم ...
نمی دونم چرا بعضی وقتها فکر می کنم خدا منو فراموش کرده ...
خودش وعده داده از رگ گردن به شما نزدیکترم ....پس خدایا من هیچکس جز تو رو ندارم ....
خودم و دخترم رو به دستای مهربونت سپردم
  • ستاره

نظرات  (۱)

سلوم عزیزم من باز اومدم ببخش که چندوقت نبودم خیلی سرم شلوغ بود میخوندمت

ولی خاموش.

میدونی تو نباید خسته باشی تو یه دختر داری ,

نگو خسته م  , دیگه از ماهان نخواه نمیدونی چقدر  بعداز

خوندن پستت ناراحت شدم ازاین که تو بهش میگی من خسته از کارکردنم و منتشو

میکشی خرج دخترتو بده ازت  ناراحتم ازاینکه اون این حرفارو میزنه نارحتم,

الان یه جوربدیم نمیتونم منظورمو دقیق بهت بگم ولی به نظرمن حتی اگه از خستگی

نمیتونستی از جات بلند شی  هم باز کارتو ول نکن ونزار کسی سر تو و دخترت منت بزاره

پاسخ:
سلام شادی جون 
چقدر خوشحالم که هستی 
بعضی وقتها کم میارم واقعا خسته میشم فکر می کردم درک داره ولی فهمیدم نه 
من هیچ لذتی از زندگیم ندارم فقط اتوماتیک وار زندگی می کنم و بس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی