راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ

سلام

دلم پر درد هست 

پر درد 

به همین غلظت به همین پررنگی و دردناکی 
بیادم میاد اون روزی که تو ترمینال اهواز با یک دختر بچه ی5_6 ساله ساعت 20:30شب با 26000 تومان پول که خودم رو به مشهد برسونم 
یاد اینکه با ترس سوار اتوبوس شدم من و یک دختر بچه بدون هیچ حامی بدون هیچ گونه کسی به سرنوشتی نامعلوم قراره چی بشه ...برسم مشهد باید چکار کنم خرج خونه و اجاره خونه و مدرسه ی بچه همه وهمه ...دل به دریا زدم و گفتم خدایا به امید تو یا علی....
سوار شدم بچه ام رو تو بغلم گرفتم با اینکه 2صندلی گرفته بودم ولی برای احساس امنیت بییشتر برای اینکه دلم رو گرم کنم که تنها نیستم وکسی همراهم هست ولی همراه من یک بچه بود که خودش از ترس نامردها از ترس نامهربونیها ی داییها وداداش نماها این چند روز رو کلا با ترس گذرونده بود ...
اتوبوس حرکت کرد جز من وحوریا دو خانم دیگر هم بودند و کلا بقیه مسافرین مرد بودند 
شب و جاده و من و تنهایی ومن وبی کسی ولی خیلی قوی بودم امید به اینده داشتم  میدونستم می تونم از پس همه چی بربیام ولی چرا الان ضعیف شدم ؟ 
می خواستم یک زندگی جدید بسازم کلی با خودم فکر می کردم به اتفاقهایی که افتاده چه جوری یکهو ریختن من و اوردن ابادان اخه چرا؟
منکه مرتکب گناهی نشدم ...تازه از سر کار اومده بودم خونه ی فریماه دوستم ...اونم یک دوست نما بود ...
اون بهشون گفته بود من الان میرسم ...یکهو بی صفتها ریختن سرم ...سوار ماشین کردن و من رو بردن ...گوشیم و ازم گرفتن که به کسی زنگ نزنم و کمک نخوام خدایا این همه بی رحمی چرا؟
ترسیده بودم اینها برادران پدری من بودند که مانند گرگ به من حمله کردند...
بجای اینکه پشتم رو بگیرن بجای اینکه حقم رو از اون نامرد بگیرن من و به اسیری بردن ...تا خود امیدیه نخوابیدم و به سرنوشت نامعلوم گریستم و فکر کردم....
خدایا باز هم لطف تو را شکر که کمک کردی که بتونم بچه ام رو بردارم و از خوزستان در بیام و پیش بسوی مشهد...
قم که رسیدم حس کردم تازه ازاد شدم و هوای ازادی رو استشمام می کنم از چمدان پر لباس من و حوریا فقط به اندازه ی یک پلاستیک اورده بودم همه رو ابادان جا گذاشتم ...
باز هم خوشحال بودم ساعت 11رسیدم ترمینال جنوب تهران یک زن جوان که 25 سال بیشتر نداشت و یک دختر بچه ...بلیط گرفتم تهران مشهد ساعت4:30
از ترس گرگهای ترمینال ساعتها رو تودستشویی گذروندم که ساعت موعود برسد و برم سوار اتوبوس بشم ..سوار شدم نگاهها سنگین بود باز هم حوریا رو بغل کردم و محکم سر جای خودم نشستم به هیچ چیز فکر نمی کردم فقط می خواستم برسم مشهد ...
نمی دونم ساعت چند بود که اتوبوس برای شام و نماز توقف کرد ...با حوریا رفتیم سمت دستشویی حوریا رو به من کرد و گفت: مامان 
گفتم : بله 
گفت : نمیشه ماهم شام بخوریم ؟
نمی دونستم چی بگم ..بچم گشنه بود غذا می خواست مستاصل بودم ..یک نگاه به بچه ای که گرسنه بود و یک نگاه به جیب خودم ..اخه پولی نمونده تازه باید همینکه رسیدم مشهد برم گوشواره های حوریا رو بفروشم که تا شروع کار جدید یکمقدار پول داشته باشم !
ساکت موندم خیلی سخته وقتی درمونده شی اونم جلوی بچه ات...
خدایا تو رو شکر می کنم که تا حالا دستم رو گرفت ی یکهو راننده اومد گفت :
خانم من و اون غذا رو برای شما و این بچه گرفتم برید سر اون میز راحت بخورید 
من گفتم : نمی خوام مرسی
اون گفت : شما نمی خورید اشکال نداره بذارید این بچه بخوره 
ترسیدم خیلی خدایا چه قصدی داره 
رفتیم سر میز من نخوردم حوریا هم یک کوچولو خورد 
سعی می کردم تو اتوبوس هیچ نگاهی به راننده نکنم 
ترسیده بودم و تو دلم خدا خدا می کردم 
خانمها پیاده شده بودن و من مونده بودم و حوریا و کلی مرد 
تا نیشابور خوابم برد و بعد ازاون بیدار بودم تا مشهد 
6صبح رسید هوا بوی بهشت میداد اسفند ماه بود خوشحال بودم سریع ماشین گرفتم پیش بسوی خونه باورم نمیشد رسیدم 
پا تو خونه گذاشتم شومینه و بخاری رو روشن کردم و خوابیدم حوریا رو بغل کردم و چشمهام رو بستم و به اینده ی نامعلوم فکر کردم و خوابم برد
بیدار شدم دیگه نمیشد تو بیمارستان کار کنم دیگه نمیشد برم اونجا پیدام می کنن و بچه ام رو میگیرن حتی نرفتم مدرکم رو بگیرم 
حتی نرفتم پرونده ی تحصیلی حوریا رو بگیرم 
رفتم پیش دکتر موحدی اون می دونست من لیسانس پرستاری دارم
و از خداش بود تو موسسه اش کار کنم بعنوان پرستار سالمند 
به دکتر پیشنهاد دادم برای حقوق بیشتر برای مریض بد احوال من رو بفرسته که یکم بیشتر پول تو دست و بالم باشه 
مریضی که باید پوشک می کردم و غذا می دادم و می شستم و زخمهاشم درمان می کردم 
کار سختی بود ولی خوشحال بودم که می تونستم بچه ام رو همراه خودم داشته باشم 
اینها رو مینویسم که یادم بیاد من این همه سختی تحمل کردم مه به اینجا رسیدم و سختیهای بیشتر 
پس چرا الان ضعیف شدم و تحمل ندارم 
شاید ظرفیتم پر شده 
من باز هم می تونم به کمک و یاری خدا می تونم 
می دونم خسته شدید بقیه اش رو تو مطلب بعدی می نویسم
ممنونم که همراه من هستید

  • ستاره

نظرات  (۲)

عزیزم خیلی ناراحت شدم,چه روزای سختی رو گذروندی,خداروشکر که کم نیاوردی و تاالان تونستی 
دخترتو حمایت کنی
پاسخ:
ممنون شادی جونم 
و دعا کن باز هم خدا کمکم کنه و سایه رحمتش رو از من دریغ نکنه
واقعا جا خوردم
کم و بیش متوجه زندگی سختت شده بودم ولی انتظار این رو نداشتم
توکلت به خدا باشه ستاره جان بدون هیچوقت دستت رو رها نمیکنه.
پاسخ:
سلام مریم جون 
ممنون از همراهی و دلگرمیت دعا کن بتونم از پس مشکلاتم بر بیام

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی