راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
دی

سلام

از اینکه بفهمی برای کسی مهمی یا کسی منتظرت هست حس خوب بدست میاری 
حس خوب بودن زندگی کردن و داشتن ووووو
ومن هیچوقت کسی منتظر بودن من نیست کسی منتظر یک لحظه با من بودن نیست 
حس تنهایی حس غریب و ازار دهنده هست حس یکنواخت و حس زجر اوری هست
کا رتو بیمارستان رو رها کردم و شروعدکردم پرستاری از سالمند اولین باری که رفتم پیش دکتر موحدی و با ایشون صحبت کردم برای نگهداری سالمند یک جوری نگاهم کرد که تو چرا ؟ و من کلی ایشون رو راضی کردم که بیشتر از نیروهای دیگر به نفعتون هستم و بیشتر به دردتون می خو رم بخصوص اگر مریض بد احوال باشه 
علا ای حال بالاخره اولین مریض من یک خانم مسن با سرطان غدد لنفاوی بود حالش خیلی وخیم بود و دیگه از شیمی درمانی گذشته بود روزی دو بار باید زخمش رو که هر انسان معمولی توان دیدن این زخم بد وبد بو رو نداشت  باید شستشو و تعویض پانسمان می کردم
روز ی چندین بار باید پوشکش عوض می کردم و غذاش رو اماده می کردم و اروم تو دهنش می ذاشتم شاید کسی که من رو ببینه بپرسه ستاره تو این کارها اره ..من و این کارها هیچ خجالت نمی کشم اگه پوشک مریض عوض کردم اگه شستم من نون شرف خودم رو خوردم و نون حلال پای سفره اوردمو تو دهن بچه ام گذاشتم خوشحالم که حداقل این توانایی رو دارم و داشتم....
اره مریض من یک پسر و یک عروس مهربان داشت که حاضر نبود این کارها رو عروسش براش انجام بده 
یک ستاره می گفت صد تا ستاره ستاره از دهنش در میو مد با من رفتارش مثل یک دختر و مادر بود و همیشه دعا می کرد که عاقبت به خیر بشم 
خیلی دوستش دارم و داشتم واقعا هیچ وقت خانم عطایی رو فراموش نمی کنم 
چند روز یکه حالش وخامت پیدا کرده بود چند شب پیشش موندم دلم نمی یومد تنهاش بزارم و برم خونه خوبیش این بود که حوریا هم با من بود حتی تحویل سال کنار سفره هفت سین پیش اون بودم  دوستش داشتم و با حرفاش ارومم می کرد 
بالاخره یک روز  دیگه حرف نزد و زبونش بند اومد از جای زخمش سفیدی استخون رو میشد دید 
لباسهاش و عوض کردم و تمیزش کردم و تختش رو به طرف قبله چرخوندم انگار بهم الهام میشد که ساعتها و لحظه های اخر زندگیش هست 
باهاش حرف زدم ساکت بود و چشماش و بسته بود یک لحظه چشاش و باز کرد و یک قطره اشک از چشماش ریخت اره گریه کرد ولی لبخند هم میزد و گفت ستاره ....
هاج و واج موندم چی شده ؟ اخه چرا؟کارهش و کردم و سپردمش به عروس پسرش و رفتم خونه
فردا صبح ساعت هفت و نیم رسیدم دم خونشون امبولانس بود مردم جمع شده بودن رفتم داخل اره مرده بود چه غریب چه تنها چرا مادرها باید اینجوری برن اشکهایم خود بخود می ریخت انگار مادر خودم مرده بود حس خوبی نبود به همه گفتم برید بیرون پوشکش رو عوض کردم سرم رو کشیدم تمیزش کردم و باهاش راهی بهشت رضا و غسالخونه شدم از غسالخونه که بیرون امد تربت امام حسین رو به پنج موضع سجودش مالیدم نمی دونم حق دختری رو خوب ادا کردم یا نه 
خدا رحمتش کنه و نور به قبرش بباره 
اینهم یکمقدار از سختی هایی که بر من گذشته اخرشم دکتر موحدی پولم رو بابت این هفده روز نداد و تا الان هم نگرفتم من این پولها رو به خود خانم عطایی بخشیدم و براشون طلب رحت و مغفرت دارم 
دوستای خوبم ممنون از همراهیتون

۲۰
دی

سلام

دلم پر درد هست 

پر درد 

به همین غلظت به همین پررنگی و دردناکی 
بیادم میاد اون روزی که تو ترمینال اهواز با یک دختر بچه ی5_6 ساله ساعت 20:30شب با 26000 تومان پول که خودم رو به مشهد برسونم 
یاد اینکه با ترس سوار اتوبوس شدم من و یک دختر بچه بدون هیچ حامی بدون هیچ گونه کسی به سرنوشتی نامعلوم قراره چی بشه ...برسم مشهد باید چکار کنم خرج خونه و اجاره خونه و مدرسه ی بچه همه وهمه ...دل به دریا زدم و گفتم خدایا به امید تو یا علی....
سوار شدم بچه ام رو تو بغلم گرفتم با اینکه 2صندلی گرفته بودم ولی برای احساس امنیت بییشتر برای اینکه دلم رو گرم کنم که تنها نیستم وکسی همراهم هست ولی همراه من یک بچه بود که خودش از ترس نامردها از ترس نامهربونیها ی داییها وداداش نماها این چند روز رو کلا با ترس گذرونده بود ...
اتوبوس حرکت کرد جز من وحوریا دو خانم دیگر هم بودند و کلا بقیه مسافرین مرد بودند 
شب و جاده و من و تنهایی ومن وبی کسی ولی خیلی قوی بودم امید به اینده داشتم  میدونستم می تونم از پس همه چی بربیام ولی چرا الان ضعیف شدم ؟ 
می خواستم یک زندگی جدید بسازم کلی با خودم فکر می کردم به اتفاقهایی که افتاده چه جوری یکهو ریختن من و اوردن ابادان اخه چرا؟
منکه مرتکب گناهی نشدم ...تازه از سر کار اومده بودم خونه ی فریماه دوستم ...اونم یک دوست نما بود ...
اون بهشون گفته بود من الان میرسم ...یکهو بی صفتها ریختن سرم ...سوار ماشین کردن و من رو بردن ...گوشیم و ازم گرفتن که به کسی زنگ نزنم و کمک نخوام خدایا این همه بی رحمی چرا؟
ترسیده بودم اینها برادران پدری من بودند که مانند گرگ به من حمله کردند...
بجای اینکه پشتم رو بگیرن بجای اینکه حقم رو از اون نامرد بگیرن من و به اسیری بردن ...تا خود امیدیه نخوابیدم و به سرنوشت نامعلوم گریستم و فکر کردم....
خدایا باز هم لطف تو را شکر که کمک کردی که بتونم بچه ام رو بردارم و از خوزستان در بیام و پیش بسوی مشهد...
قم که رسیدم حس کردم تازه ازاد شدم و هوای ازادی رو استشمام می کنم از چمدان پر لباس من و حوریا فقط به اندازه ی یک پلاستیک اورده بودم همه رو ابادان جا گذاشتم ...
باز هم خوشحال بودم ساعت 11رسیدم ترمینال جنوب تهران یک زن جوان که 25 سال بیشتر نداشت و یک دختر بچه ...بلیط گرفتم تهران مشهد ساعت4:30
از ترس گرگهای ترمینال ساعتها رو تودستشویی گذروندم که ساعت موعود برسد و برم سوار اتوبوس بشم ..سوار شدم نگاهها سنگین بود باز هم حوریا رو بغل کردم و محکم سر جای خودم نشستم به هیچ چیز فکر نمی کردم فقط می خواستم برسم مشهد ...
نمی دونم ساعت چند بود که اتوبوس برای شام و نماز توقف کرد ...با حوریا رفتیم سمت دستشویی حوریا رو به من کرد و گفت: مامان 
گفتم : بله 
گفت : نمیشه ماهم شام بخوریم ؟
نمی دونستم چی بگم ..بچم گشنه بود غذا می خواست مستاصل بودم ..یک نگاه به بچه ای که گرسنه بود و یک نگاه به جیب خودم ..اخه پولی نمونده تازه باید همینکه رسیدم مشهد برم گوشواره های حوریا رو بفروشم که تا شروع کار جدید یکمقدار پول داشته باشم !
ساکت موندم خیلی سخته وقتی درمونده شی اونم جلوی بچه ات...
خدایا تو رو شکر می کنم که تا حالا دستم رو گرفت ی یکهو راننده اومد گفت :
خانم من و اون غذا رو برای شما و این بچه گرفتم برید سر اون میز راحت بخورید 
من گفتم : نمی خوام مرسی
اون گفت : شما نمی خورید اشکال نداره بذارید این بچه بخوره 
ترسیدم خیلی خدایا چه قصدی داره 
رفتیم سر میز من نخوردم حوریا هم یک کوچولو خورد 
سعی می کردم تو اتوبوس هیچ نگاهی به راننده نکنم 
ترسیده بودم و تو دلم خدا خدا می کردم 
خانمها پیاده شده بودن و من مونده بودم و حوریا و کلی مرد 
تا نیشابور خوابم برد و بعد ازاون بیدار بودم تا مشهد 
6صبح رسید هوا بوی بهشت میداد اسفند ماه بود خوشحال بودم سریع ماشین گرفتم پیش بسوی خونه باورم نمیشد رسیدم 
پا تو خونه گذاشتم شومینه و بخاری رو روشن کردم و خوابیدم حوریا رو بغل کردم و چشمهام رو بستم و به اینده ی نامعلوم فکر کردم و خوابم برد
بیدار شدم دیگه نمیشد تو بیمارستان کار کنم دیگه نمیشد برم اونجا پیدام می کنن و بچه ام رو میگیرن حتی نرفتم مدرکم رو بگیرم 
حتی نرفتم پرونده ی تحصیلی حوریا رو بگیرم 
رفتم پیش دکتر موحدی اون می دونست من لیسانس پرستاری دارم
و از خداش بود تو موسسه اش کار کنم بعنوان پرستار سالمند 
به دکتر پیشنهاد دادم برای حقوق بیشتر برای مریض بد احوال من رو بفرسته که یکم بیشتر پول تو دست و بالم باشه 
مریضی که باید پوشک می کردم و غذا می دادم و می شستم و زخمهاشم درمان می کردم 
کار سختی بود ولی خوشحال بودم که می تونستم بچه ام رو همراه خودم داشته باشم 
اینها رو مینویسم که یادم بیاد من این همه سختی تحمل کردم مه به اینجا رسیدم و سختیهای بیشتر 
پس چرا الان ضعیف شدم و تحمل ندارم 
شاید ظرفیتم پر شده 
من باز هم می تونم به کمک و یاری خدا می تونم 
می دونم خسته شدید بقیه اش رو تو مطلب بعدی می نویسم
ممنونم که همراه من هستید

۱۷
دی

سلام

به همه به دوستای خوبم 
به مهربونها 
به اونایی که با اینکه تا بحال ندیدمشون ولی برای بودنشون دلم تنگ میشه 
دیروز خبر قبول نشدن یاسی خواهرم من و شکه کرد حتی گریه ام گرفته بود فقط تونستم دلداریش بدم و بس ....باز هم امیدم به این رزرویها 
رتبه اش 109 شده تا نفر 105 م رو پذیرفتن الان خدا کنه اینها رو نیز بپذیرن  
تو رو خدا دعا کنید بخدا به سختی درس خونده یکسره این طفلک شب کار بوده 12 ساعت در شب خداییش سخته ..
الان نتایج رو که دادن خیلی براش ناراحتم خدایا کمک کن ...
احمد هم که رفته لبنان و خداییش کار درمانش ادامه داره و موفقیت امیز ...
خدایا تو که دعاهای من و در حق احمد مستجاب کردی یک منت بزار و یاسی رو هم کمک کن ...
خواهش می کنم خدای من ...
می خواستم از ارزوهام بگم ....ارزوهای من خدای من ارزوهای معمولی هست ...خدایا یک سر پناه می خوام دم پیری زیر دست این و اون نیوفتم نمی خوام وبال گردن کسی بشم ...خدایا یک ماشین می خوام ...
حوریا موفق بشه ....تو درساش تو اینده اش یک زندگی اروم و خوش مثل تمام زندگی ها ...خدای خوبم من اگه زندگی خوبی نداشتم در عوض برای حوریا یک زندگی خوب با ارامش ارزو دارم ...ارزو هام زیاد از حد نیست یعنی خدا زیاده ...
خدایا یک چیز مهمتر خدایا بهم ارامش بده بهم امنیت بده بهم صبر بده به من به دخترم سلامت بده ....
ارامش می خوام یک دل خوش می خوام خدایا می خوام تو کار خیاطیم موفق بشم ....
خدایا می خوام با ابرو زندگی کنم ...
راستی یک چیز دیگه هم می خوام خدایا پدر و مادرم رو غرق رحتت کنی ...قلب بنده گانت رو نسبت به من مهربون کنی ...
خدایا دلم برای مامان بابام تنگ شده ....
خدایا افسرده شدم بهم کمک کن حالم بهتر شه ...خدای مهربونم 
 نمی دونم ولی وقتی با خدای خودم حرف می زنم حس می کنم که من رو می شنوه درک می کنه ...
ناراحت میشم وقتی ماهان بهم میگه ببین چه کردی که خدا داره با تو اینجوری می کنه ...دلم میشکنه می گم مگه میشه کسی که از مادر مهربونتره بخواد من رو عذاب بده ...
نمی دونم می خواستم از ارزوهام بنویسم همش درد دلم با خدای خودم شروع شد در کل اینها ارزوی من هست...
خیلی غر زدو نه ...
چقدر بد الانم کلینیک هستم و دارم در مراحل مختلف تایپ می کنم و می نویسم نوشته ها ارومم می کنه ....
هیچ دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم و برم بیرون واقعا می ترسم به کسی اعتماد ندارم ...می ترسم حرفی بزنم برعلیه من استفاده بشه برای همین ساکتم فقط حرفهام و اینجا و با دوستای اینجا میزنم..اینجا امنیت خاطر دارم
باز هم از دوستام ممنونم که حضورشون ارامش بخش هست برای من
۱۴
دی

سلام

تنها دلخوشی من یک دختر بنام حوریا 
قلبم براش می تپه
دوستش دارم 
و تمام زندگی من هست 
یکشنبه بعد از ظهر تا فرداش روز بدی رو گذروندم حالم بشدت بد بود ...الانم بد هست ولی سعی می کنم همه چیز رو کنترل کنم و حالم بهتر شه ...هیچ چیز زندگیم سر جاش نیست ...
به ماهان میگم خسته ام شش ماه دیگه که بگذره دیگه نمی خوام برم سر کار تو فقط حوریا خرج مدرسه اش رو تامین کن ...
میگه به من ربطی نداره برو از باباش بگیر ...
یعنی چه برم باباش رو خفت کنم که تو باید خرج دخترم بدی ...اخه اون هیچ محبتی نسبت به این بچه نداره ...حتی سراغش رو نمی گیره ...
خیلی دلم شکسته ....بیش از حد ....دیروز حوریا رو بردو جفت گوش حوریا رو برای پرسینگ سوراخ کردم ...یک جفت پرسینگ طلای قشنگ هم براش دیدم و خریدم ...تو طلا فروشی بعد از حساب و کلی چک و چونه زدن طلا فروش به حوریا گفت: خوشبخالت چه خواهر مهربونی داری مثل مادر برات دلسوزی می کنه ...نمی دونم چرا این موقعه ها حوریا صورتش کش میاد ...من به طلا فروش نگاه کردم و گفتم من مامانشم .....بدبخت یکه خورد هاج و واج نگاهم کرد ووووو گفت : خانوم ببخشید بخدا ماشالله بزنم به تخته خانوم ببین گفتم ماشالله زدم به تخته نگی چشت کردم و از این حرفها ...خنده ام گرفته بود هم حس خوبی بود هم ناراحت کننده ...
حس خوب اینکه با تمام مشکلاتم هنوز زمین نخوردم و پابرجام وحس بد دخترای همسنم تازه دارن ازدواج میکنن....بعد حوریا رو بردم ارایشگاه موهاش و تا سرشونه کوتاه کرد ...
در کل دخترم خیلی خوشحال بود ...ولی من غم سنگینی رو دلم نشسته ...غمی که چقدر تنهام چقدر بی کس و چقدر خسته ....
یک شبهایی ارزو می کنم ای کاش شب چشمام رو ببندم ودیگه صبح چشمام و باز نکنم ....
فقط ترس بی کسی حوریا رو دارم ...که کسی رو نداره 
چقدر یک پدر می تونه بی عاطفه باشه ...
نمی دونم اگه نباشم چه اتفاقی براش میفته ...خدایا فقط به تو وکمک تو نیازمندم مهربونم خدای خوبم ...
نمی دونم چرا بعضی وقتها فکر می کنم خدا منو فراموش کرده ...
خودش وعده داده از رگ گردن به شما نزدیکترم ....پس خدایا من هیچکس جز تو رو ندارم ....
خودم و دخترم رو به دستای مهربونت سپردم
۱۰
دی

سلام

وباز هم سلام و ممنون از وجودتون که سرشار از محبت هست 
صبح جمعه من و کلینیک و جمعی از کچلهای اماده به کاشت که برن که مودار شن 
جالبه برام که میگن مثلا دوست دختر یا خانمم من رو مجبور به کاشت کرده خیلی برام شگفت انگیزه اخه چرا؟
در کل روز خوبیه 
بدون تنش بدون فکرهای ناجور حداقل یکمقدار اعصابم راحت هست 
فقط دوست دارم فکر کنم که می تونم موفق و موفقتر بشم اونم با کمک خدا و مهربونیاش 
از یک طرف دوست دارم زود برم خونه یک دوش بگیرم و یک ماکارونی خوش مزه درست کنم و از طرف دیگه دوست دارم برم بیرون ابمیوه بخورم از انجایی که حوریا نیست میرم خونه 
شاید هم تا فلسطین پیاده راه بروم و طبق معمول با خودم حرف بزنم 
ولی فکر نه؟ نمی خوام فکر کنم ؟ اینده و حال گذشته نمی خوام به هیچکدومشون فکر کنم 
می خوام درو از هر چه فکر باشم 
سابقا می گفتم از هر چه فکر کردنه متنفرم  ولی انگار چیزی هست که به ما ادمها وصله و جدا شدنی نیست
من دلم فکر نمی خواد 
یک خیال راحت می خواد 
مثل زنی که تمام هم و غمش یک پخت غذا و لباس و 

۰۹
دی

سلام

سلام به دوستای خوبم و مهربونم و همراه های عزیزم که من رو با نظرات و راهنماییشون یاری و مساعدت ودلگرمی به من می بخشن

ندیده دوستون دارم

امروز اول به این نتیجه رسیدم که هر چه بی ارزه تر و هرچه جلف تر و هر چه هرزه تر باشی می تونی به همه جا برسی یعنی لیاقت و قدرت  زرنگی هیچ تاثیری نداره مهم نیست باز هم امید به لطف خدا دارم

امروز با هزار سختی تونستم وارد سایت شم نمی دونم چی شده هر چه  کاربر و رمز عبور میزدم می گفت اشتباه هست بالاخره با کلی دلهره و راز و نیاز تونستم وارد شم

بعدش نمی دونم چرا نظراتم بدون اینکه بخونم اکی میشن اینم مایه تعجب من هست ولی جوینده یابنده است من می تونم دلیلش رو بفهمم

در حال حاضر برام مهمه که تو خیاطی بتونم موفق باشم و بس که اونهم بستگی به لطف خدا و کارایی من داره

دوست دارم بدونم تعریف شب جمعه چیه ؟

یعنی با هم بودن و خوش بودن وخوش گذروندن بعد از یکهفته سخت کاری


ولی برای من فرقی نمی کنه چون هفته ی پیش به بدترین نحو گذشت برای اینکه نرفتم سر کار خیلی پشیمون شدم ای کاش میومدم و اینقدر به من فشار عصبی نمی یومد

خیلی خوشحال بودم که فردا تعطیلم ولی ماهان با حرفهاش با کردارش فاتحه خوند به روز تعطیلم دیگه تصمیم گرفتم واقعا بهش کاری نداشته باشم بخدا تمام سعیم اینه که همه چیز زندگیم روال خوب و معقولی روداشته باشه الان که من اینهمه سخت تلاش می کنم چرا باید اینهمه عذاب بکشم ...

چی بگم بقران نسبت به من بی مسئولیت هست حرفهاش و عملش یکی نیست تا بهش می گم من از کار کردن خسته شدم میگه که :مگه داری بر ای من کارمیکنی برای خودت و دخترت هست ...

تازه منتهای دیگه هم سرم میزاره وقتی بحثمون میشه چشماش و به همه چیز می بنده و هر انچه نباید بگه رو بزبون میاره منت یک لقمه نون دادن به من و حوریا منت خرجی خونه اجاره خونه ووووو....چیزهای دیگه

بخدا اینجا تنها جایی هست که من بدون هیچ ترسی حرف می زنم بعد بقیه که از هیچ چیز من بی خبرن میگن تو چرا کار می کنی ماهان تا الان برام یک تی شرت نخریده ...

چرا سالی یکبار شب عید یک پولی به من و حوریا میده که من باید دوبله یاین پول رو اضافه کنم که بتونم خرید عید کنم خیر سرم

حس می کنم فقط من رو برای س ک س می خواد و بس فکر می کنم همش دروغ میگه حرفاهاش و باور ندارم دارم ازار می بینم

اره رفتارش خیلی مهربونانس و بقول دختر برادرم مثل کسی که تازه زن گرفته با عمم رفتار می کنه ولی من یکی رو می خوام منو درک کنه منو بفهمه

نمی دونم شاید توقعم زیاده

در مورد حوریا چند بار گفته به من چه ربط داره کسی دیگه باباشه اون پس انداخته من جمع کنم ....نمی دونید چقدر دلم می شکنه از این حرفش یعنی نمی ترسه از خدا ...

شاید هم خدا بیشتر سمت این ادمهاست

سالهای قبل برای سالگرد ازدواجم لحظه شماری می کردم ولی الان نه می گم یک سال به عذابهام اضافه شد نه اینکه ماهان رو دوست ندارم نه ماهان اونی نیست که من می خوام من با اون شاد نیستم بخدا من یک حرف قشنگ دلگرمم می کنه ولی اون نمی دونه یک حرف بد چقدر تو روحیه ام تاثیر می زاره می دونه مکن به راحتی فراموش نمی کنم می دونه روزها فکرم در گیر میشه و نمی تونم چیزی رو فراموش کنم بهم میگه تو سخت می گیره و همه چیز رو کش میدی اخه دست خودم نیست بخدا ازار می بینم ای کاش می فهمید

این ها رو غر حساب نکنید یک درد دل فقط که یکم سبک شم فردا هم جمعه است و من در کلینیک در خدمت مریضهای محترم هستم و در اخر

خدایا شکرت که تن سالم دادی که منت هیچ کدوم از بنده ات به سرم نیست و فقط به تو ومحبتت نیازمندم خدایا من رو محتاج خلقت نکن خدایا با وجودت من رو دلگرم کن خدایا نیازم رو به توبیشتر و بیشتر کن

خدایا کمکم کن روز به روز موفق تر باشم و روز به روز  ارامش بیشتری به دست بیارم خدایا بهم صبر عنایت کن و دوست دارم خدای مهربونم

۰۶
دی

سلام

بخدا ادم ناشکری نیستم ولی بعضی وقتها باید بزنی به دنده ی بی خیالی منم میخوام این کارها رو بکنم ...
بعضی وقتها مجبور میشی بین بد و بدتر انتخاب کنی و من نمیگم خوب ولی نه چندان خوب رو انتخاب کردم...بعضی وقتها ناراضیم و بعضی وقتها راضی ولی به هر حال خدا رو شاکرم  خوب یا بد دیگه برام مهمه که بگذره نمی خوام تنش عصبی داشته باشم اصلا برای چی باید خونه بمونم تو خونه چکار دارم جز کار خونه حداقل اینجا تو کلینیک هم می دونم اضافه کاری دارم و هم از خونه دورم .... فکر نکنین که دوست دارم از دخترکم دور باشم نه کنارش بودن رو دوست دارم چون تمام تنهاییام با اون سپری میشه ...
دردهام زیاده ولی از درد گفتن جز اینکه ناراحتیم و بیشتر کنه هیچ منفعتی برای من نداره...دیروز بازهم کاغذهایی که در مورد قدرت جذب نوشته ام رو زیرو رو می کنم ....با خودم فکر می کنم پس بهتر هست فکرهام و مثبت کنم هر چقدر که می دونم چه خبره ....ولی شاید با تلقین مثبت بودن و مثبت اندیشی بتونم به هدفهای بلند مدتم برسم ....
دیروز رفتم برای حوریا سه تا شلوار لی ویک لباس مجلسی زیبا خریدم ...چقدر قشنگه که هیکلش بزرگ شده و چقدر زیبا لباس مجلسیها بتنش میشن .....
تنها ذوق من همینه ....که اون خوشحال باشه ...
فردا می خوام بعد از یکسال برم برای امتحان  ایین نامه رانندگی اصلی ها برام دعا کنید باشه ممنونم
برام دعا کنید به ارزوهام برسم  
و باز هم ممنونم از دوستانی که با نظراتشون من رو دلگرم و همراهی می کنن
۰۴
دی

سلام

به من تعطیلات نیومده ای کاش سر کار میومدم زهرم شد جایی که نرفتم فقط گریه و گریه باز هم خدا رو شکر که اینجا رو دارم چرا بعضی ادمها اینقدر زبون تلخ دارن چرا درک ندارن چرا نمی خوان بفهمن که بعضی حرفها بعضی کلمات خیلی سخت هستن نمیشه تحمل کرد چرا نمی فهمن هر کسی ظرفیتی داره بخدا من تمام سعیم اینه که بتونم زندگیمو هر چقدر تلخ باشه باز هم بتونم با کمترین چیزها شیرینش کنم بتونم یک حس خوشایند داشته باشم ...پس چه مرضیه که نمی زارن .....من چیز زیادی از زندگی نمی خوام فقط ارامش و بس خودم دارم خودم رو صد پاره می کنم که حداقل از نظر مادی در مضیقه نباشم خوب پس بی خیال من بشین واقعا خسته هستم واقعا کم میارم دیگه نمی خوام فکرم در گیر مسائل خاص بشه...
نمی دونم چرا من و ماهان زبون همدیگر رو نمی فهمیم نمی خوات درک کنه نمی خواد بفهمه همیشه حق با اونه منم مشکلم بی پناهی و بی کسی هست ...اخه برم دردم رو به کی بگم باز هم خدا رو شکر اینجا هست یک چندتا دوست دارم یک جایی هست که بتونم دردهام و بگم بتونم دردهام و حرفهام و بی پرده و بدون ترس از سوء استفاده از دردهام کسی بفهمه دلم گرفته ....
دیروز اول گفتم می خوام برم سر خاک مامانم بهشت رضا برم باهاش حرف بزنم و دردم رو بگم بعد گفتم ولش کن نفهمه بهتره منکه اگه زنده باشه بازم که نمیرم بگم که ناراحت نشه الان که دستش از دنیا کوتاه هست چرا خوب ازارش بدم گناه که نکرده مادر شده ...
بی خیال شدم بعدش گفتم میرم حرم پیش امام رضا حرف بزنم ازش بخوام ارومم کنه یک مدت اروم شده بودم همش سر کار بودم این سر کار اومدن خودش یک نعمت هست با تمام سختیها و اذیت شدناش خدایا ازت ممنونم که دستم رو گرفتی ...
نمی دونم نرفتم حرم موندم خونه اینقدر عصبی بودم که با حوریا هم حرف نزدم بزور جوابش رو می دادم سه تا داداش دارم هر کسی گرفتار زندگی خودش هست تازه وقتی دچار مشکل میشن بهم زنگ می زنن که تو مشکلشون کمکشون کنم احمد هم که جریانش رو گفتم نمی خوام مشکلات من بهش اضافه بشه من می خوام خودش حالش بهتر شه  خواهرام در گیر زندگی خودشونن جز اینکه اگه بگم ناراحتیشون بیشتر بشه کاری نکردم  پس ساکت میشم و دردم می مونه برای خودم ....
بازهم توکل به خدا 
برام دعا کنید