راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۱
آبان

سلام

بعد از سالها بعد از مدتها گفتم برات حرفهای ناگفته دلم را به صورت یک نامه برات بنویسم

همسر مهربانم :

قبل از همه میدانی دوستت دارم وداشتم و خواهم داشت

گاهی  وقتها بیاد همان روز اول که باهم بیرون رفتیم ومی خواستم برای حوریا لوازم تحریر بگیریم دستم را دور دستت حلقه کردم وچه حس خوشایندی بود ای می شدیکبار دیگر این حس را تکرار کرد نمی دانم حس مالکیت وحس داشتن ولی نمی دانم چرا با رفتارت این حس را از من گرفتی ایا زیاد بود ویا به قول خودت حق من نبود وشاید نخواستی با داشتن این حس خودت را درگیر کنی ...!

ولی من در خیالم با تو جهان را در نوردیدم وباتو زندگی زیبایی را تجربه کردم گاهی وقتها که میبینم زن وشوهری با همدیگر قدم بر می دارند ومغازه ها را تماشا میکنند وبه هم عشق می ورزند خودم وخودت را جای انها جا می زنم و حس خوب خوشبختی را تجربه می کنم

مهربانم خنده دار است که من به کاغذ نوشته ها پناه برده ام شاید یکسری حرفها در ناگفته ها نهفته باشد دلم تنگ شده برای اون موقع هاد که در یک ظرف با هم غذا می خوردیم ومن لقمه ها را با دست خودم درون دهانت می گذاشتم و چه حس زیبایی بود و دوست داشتم و دارم این حس را....

روزهایی که با هم در پارک ملت قدم می زدیم چه روزهای خوبی بود نمی دانم تو این روزها رو از من گرفتی یا زمانه ...! دوست دارم باز هم تکرار بشه دوست دارم دست را مثل سابق بگیرم بپرم و بخندم و به عقب راه بروم و تو بگی نکن مردم الان در مورد ما چه فکر می کنن ...بزار هر فکری که دوست دارن بکنن بزار هر چه می خواهند بگویند مهم من و تو هستیم که کنار هم خوش بودیم چرا بخاطر این و ان تمام خوشیهای ما از بین رفت وقتی کنار هم تو  ماشین می نشستیم با هم خوش بودیم ولی الان سعی می کنم کنارت تو ماشین ساکت باشم مبادا حرفی بزنم که ناراحتی پیش بیاورد کنار تو بودن را دوست دارم می دانم زمانه بر وفق مراد من نبود و نیست ونتوانستم قلبت را برای خودم تسخیر کنم ولی من سعی خودم را کردم شاید بلد نباشم ابراز احساس کنم ولی دوست دارم کاش روزها برگردد

۲۰
آبان

مثلا شب جمعه است خیر سرم بعد از مدتها است که جمعه تعطیلم ومثلا فردا می خوام استراحت کنم ولی کلی دوخت و دوز دارم تازه سر شب مشتریم یاداور شده که لباسش رو اماده کی باید اماده کنم خونم هم مثلا ظاهرا تمیزه منتطرم یک کارگر مطمئن گیرم بیاد یک  سر و گوشی به خونم بکشه منکه از پسش بر نمیام با این حجم کار و فعالیت واقعا دیگه توانایی ندارم ولی ظهر ساعت 4 که از کلینیک رسیدم خونه نهار خوردم و خوابیدم تا ساعت شش خوشحال بودم و الان هم خواب نمیبره سر شب هم رفتم و یکسری لوازم برای خیاطیم گرفتم و اومدم .

مردم شب جمعه با همسر ونامزدو عشقشون میرن بیرون و من باید حسرت بخورم فردا هم جمعه است و من باید تو خونه با کارهام سر کنم تازه شاید بعد از ظهر  حوری جونم بریم هاشمیه دور دور ولی سعی می کنم بهم خوش بگذره فکرهای خوب و قدرت جذب رو به سمت خوذم هذایت کنم که من حالم خوبه واز زنیروهای خوب کمک بگیرم من فردای خوبی رو پیش رو دارم خدایا بازهم ممنونم 

۱۹
آبان

خدایا حسود نیستم بخیل هم نیستم چرا به بعضی ها اینقدر شانس می دی و بعضیها نه خدایا حکمتت روشکر نمی دونم چند نفر با من هم عقیده هستن هر چه زرنگتر و برو روی بهتری داشته باشی شانست زیره صفر هست تو محل کارم یک نفر هست (خدایا نمی خوام کسی رو مسخره کنم)اخه قیافه ی انچنان زیبایی نداره هیکلش هم چیز خاصی نیست فکر کنید تعریف میکرد ساعت 3 نیمه شب گوشی همسرش زنگ خورده طرف صداش و لحن صحبت کردنش مثل خانمها بوده "شوهره ی بدبخت برای مجاب کردنش یک بار دیگه زنگ زده به طرف که بابا بخدا مرده پزشکه تو کته خانمه نرفته ناچار شده  شوهره بنده خدا سر کار علیه رو ساعت 4 برداره ببره دم خونه ی طرف که ببین اینه حالا اگه من بودم یه تو دهنی می خوردم که همین که هست بگیر کپه مرگت رو بزار خدایا اخه چرا.......؟

۱۹
آبان

کارم شده رفتن سر کار اومدن بخونه نمی دونم هیچ تفریح خاصی ندارم زندگیم با اینکه سخته ولی دوستش دارم از 5.30 که از خواب بیدار میشم اول باید سماور رو روشن کنم که حوریا برای صبحانه چایی داشته باشه بعدش یک کوکو یا هرچیز دیگر که بتونم براش ساندویچ درست کنم ببره مدرسه یک دوش و اگر شیفت صبح باید برم سر کار حتما دوشم رو می گیرم و ساعت یک ربع به هفت راه می فتم 

بعضی وقتها که سوار اتوبوس واحد میشم تعجب میکنم ایا این مادرها صبح  بیدار میشن ببینن بچه اشون چه جوری داره میره مدرسه ؟ باورتون نمیشه کرم پود زده رژ زده خط چشم کشیده شاید باورتون نشه من هنگ می کنم بگذریم مشکل من این نیست .... مشکل من زندگی روتینی که دارم نمی دونم چه جوری بقیه میرسن برن استخر یا سینما یا برن مهمونی و , عروسی منکه وقت کم میارم بشدت کلاسهام و که به هزار بدبختی میرم بعد از کلاس باید برم سر کار و بعد خونه و کارهای خونه و طبق معمول ساعت 11 خواب 

انگار خودم رو فراموش کردم همش دنبال کار کردن برای در اوردن پول بیشتر برای رفاه زندگیم ...ولی نمی دونم چرا هر چه در امد بیشتر میشه نیازها بیشتر و خرج ومخارج بیشتر !   

باورتون نمیشه شبها که سرم و رو بالش میذارم بیهوش میشم انگار تو مغزم ساعت کار انداختن ساعت 5 که میشه خود بخود بیدار میشم .

حس خوبی ندارم هیچ چیز منو راضی نمی کنه اصلا از زندگیم لذت نمی برم هیچ چیز برام خوشایند نیست لحظه ای خوشحالم که بتونم یکی از خواسته های حوریا رو براورده کنم شاید بیش از حد مادر و وابسته به حوریا که خوشحالی من در خوشحالی اون خلاصه میشه خنده داره اگه بگم اگه حوریا با من بیرون نباشه نتونم چیزی بخورم یک حس عذاب بهم دست میده واصلا حس خوبی نیست کار تو کلینیک و خیاطی جز خستگی برام عایدی نداشته چرا از نظر مادی راضیم ولی خودم چی امسال تصمیم گرفتم هر جور شده برم مسافرت حتی اگه برای خودم نتونم لباس عید بخرم می خوام از این روتین که برای زندگیم درست کردم یک کوچولو  دور شم تا حدی  هم تونستم همین که سینما برم همینکه با حوریا یک دور کوچولو بزنم یک ابمیوه بخورم بازهم خوشحالم ولی در همه حال باز هم خدا رو شکر می کنم 

در اخر دوستان ببخشید من تازه کارم ونویسنده ی خوبی نیستم


۱۴
آبان

خدا رو هزاران مرتبه شکر سه سال در یک کابوس وحشتناک سیر کردم دیگر منتظر هر عقوبتی بودم گفتم هر چه شد شد خودم کردم که لعنت بر خودم باد نمی دونم چی بگم فقط خدای من هر کی رو به تو انداخت دست خالی برنگشت خدایا مهربونیت رو شکر خودت گفتی از مادر به شما مهربونترم وتو چقدر مهربانی ای کاش ما درک می کردیم خدایا همیشه کمکم کن دوستدارم

۰۷
آبان

دیشب ساعت 9.30 سوار مترو شدم تو استگاه دوم یک خانم مانتویی و یک خانم چادری با هم سوار مترو شدند حرفهاشون باعث شد که بهشون توجه کنم وقتی نگاه قیافه هاشون کردن فهمیدم مادر و دختر هستن به حرفهاشون توجه نداشتم فقط حرکاتشون یک لحظه دلم برای مامانم تنگ شد ولی چه فایده باید می رفتم بهشت رضا اونجا میدیدمش اونجا باهاش حرف می زدم نمی دونم چرا وقتی تنهام بیشتر وقتها باهاش حرف می زنم ولی وقتی سر خاکش میرم زبونم بسته میشه شاید چون دوست ندارم ناراحتش کنم بازم می گم خدا رو شکر نیست که غمهام و ببینه راحت بخوابه و با ارامش چشمهاشو ببنده ولی مادره یک مادر هیچ وقت نمی تونه فکرش پیشه بچه اش نباشه دوست دارم .......

۰۶
آبان

امروز از ساعت 9.30 از خونه اومدم بیرون رفتم کلاس و بعد از کلاس رفتم سر کار خیلی دلم برای دخترم تنگ میشه می دونم تنهایی بده وازار دهنده است ولی چه کنم زندگیم شرایط خاص خودش رو داره اگه کار نکنم برای همه چیز می مونم دیروز تز محل کارم به خونه زنگ زدم و به حوریا گفتم چه خبر گفت مامان مدرسه بهمون یکسری برگه داد گفت پر کنید منم پر کردم پرسیدن وضعیت مالیتون چطوریه منم جواب دادم عالی من گفتم مامان چرا اخه جواب داد اخه مامان من هر چی می خوام دارم پس وضعمون خوبه  ومن خیلی خوشحال شدم که دخترم تو زندگی کمبودی نداره 

۰۳
آبان

تا دیروز که همکار xمون مرخصی بود خانم h هی می گفت برنگرده در بدر شه دختره ی جیغ جیغو سلیطه بعد از ده روز خانم xبرگشتن سر کار همه سلام معمولی و رسیدن بخیر و خوش گذشت گفتیم رسید به خانم h شروع کرد (سلام عزیزم چطوری  وای که چقد جات خالیه جای خالیت کاملا احساس میشد و.......) یعنی منو می گی هنگ کرده بودم ادم دورو تا این حد

۰۳
آبان

ماشاالله سر کار ما هر وقت مراجعه کننده کم میشه موقعه ی جریمه کردن پرسنل میشه دیگه بهونه ها متنوعه کم کاری یکی به سر همه تموم میشه تازه بماند اینکه اون طرف هم زبون چرب و نرم داشته باشه و چاپلوس هم باشه که دیگه هیچ بسلامتی 100000 تومان جریمه رفت تو پاچمون