راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

دلتنگی

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۱ ب.ظ

امروز از ساعت 9.30 از خونه اومدم بیرون رفتم کلاس و بعد از کلاس رفتم سر کار خیلی دلم برای دخترم تنگ میشه می دونم تنهایی بده وازار دهنده است ولی چه کنم زندگیم شرایط خاص خودش رو داره اگه کار نکنم برای همه چیز می مونم دیروز تز محل کارم به خونه زنگ زدم و به حوریا گفتم چه خبر گفت مامان مدرسه بهمون یکسری برگه داد گفت پر کنید منم پر کردم پرسیدن وضعیت مالیتون چطوریه منم جواب دادم عالی من گفتم مامان چرا اخه جواب داد اخه مامان من هر چی می خوام دارم پس وضعمون خوبه  ومن خیلی خوشحال شدم که دخترم تو زندگی کمبودی نداره 

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی