مادر
جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ق.ظ
دیشب ساعت 9.30 سوار مترو شدم تو استگاه دوم یک خانم مانتویی و یک خانم چادری با هم سوار مترو شدند حرفهاشون باعث شد که بهشون توجه کنم وقتی نگاه قیافه هاشون کردن فهمیدم مادر و دختر هستن به حرفهاشون توجه نداشتم فقط حرکاتشون یک لحظه دلم برای مامانم تنگ شد ولی چه فایده باید می رفتم بهشت رضا اونجا میدیدمش اونجا باهاش حرف می زدم نمی دونم چرا وقتی تنهام بیشتر وقتها باهاش حرف می زنم ولی وقتی سر خاکش میرم زبونم بسته میشه شاید چون دوست ندارم ناراحتش کنم بازم می گم خدا رو شکر نیست که غمهام و ببینه راحت بخوابه و با ارامش چشمهاشو ببنده ولی مادره یک مادر هیچ وقت نمی تونه فکرش پیشه بچه اش نباشه دوست دارم .......
- ۹۵/۰۸/۰۷