راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

مادر

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ق.ظ

دیشب ساعت 9.30 سوار مترو شدم تو استگاه دوم یک خانم مانتویی و یک خانم چادری با هم سوار مترو شدند حرفهاشون باعث شد که بهشون توجه کنم وقتی نگاه قیافه هاشون کردن فهمیدم مادر و دختر هستن به حرفهاشون توجه نداشتم فقط حرکاتشون یک لحظه دلم برای مامانم تنگ شد ولی چه فایده باید می رفتم بهشت رضا اونجا میدیدمش اونجا باهاش حرف می زدم نمی دونم چرا وقتی تنهام بیشتر وقتها باهاش حرف می زنم ولی وقتی سر خاکش میرم زبونم بسته میشه شاید چون دوست ندارم ناراحتش کنم بازم می گم خدا رو شکر نیست که غمهام و ببینه راحت بخوابه و با ارامش چشمهاشو ببنده ولی مادره یک مادر هیچ وقت نمی تونه فکرش پیشه بچه اش نباشه دوست دارم .......

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی