راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

من و زندگی گذشته ی پر دردم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ

سلام

نمی دونم از کجاش شروع کنم چی بنویسم از دردهام از غصه هام ...
دوست دخترهاش هر جور بود تحمل کردم و دم نزدم ...چرا دادو بیداد کردم ...التماس خواهش تمنا ...ولی قرار نبود چیزی درست شه ... شاید من اونی زنی که می خواست نبودم ...
دوست دخترها رو هر جور بود هضم کردم  ولی این اخریه اخه چطور اینو قورت بدم هضمش پیشکش 
حوریا 5 ساله بود ولی طفلکی دید چقدر غصه خوردم ....
وقتی فهمیدم باباش کسی رو صیغه کرده اونم یک خیابونی خلاف کار ....! خوب خلایق هر چه لایق ...
روزی که دیدمش دستام می لرزید ..عموی حوریا اومد کنارم گفت نبینم گریه کنی نقطه ضعف نشونشون بدی ...خیلی جلوی خودم رو گرفتم فقط به رضا گفتم: مبارکه به پای هم پیر شین ...
چه ناز و اداهایی داشت چه غمزه هایی میومد نصف موهای جلوی سرش رو میریخت روی صورتش ...
برای اینکه اون چشمش که مشکل داشت دیده نشه 
خیلی چاقتر از من بود ...اخه چرا...؟ من ظاهرا از اون خیلی سر بودم ولی از نظر رضا شاید اون با رفتاراش سرتر بود ...
هر چی بود از نظر اون بهتر بود...من موندم و یک بچه همه اینها بکنار تنها موندن ...با یک بچه ی کوچیک با یک غصه ی بزرگ خدایا چکنم ...؟
هیچکس دردم رو نمی فهمید درک نمی کرد من چی میکشم ....
بخدا سخته ..اره گفتنش اسونه ...من برم دردم رو به کی بگم ...
روزهایی که هیچ چیزی نداشت دستش خالی بود این من بودم که کنارش بودم چرا تا دستش پر پول بود از من یادش رفت ...
بازهم صبر کردم یکسال تمام کتک خوردم توهین شنیدم ...اصلا براش من هیچ بودم شبها مثلا کنارم دراز کشیده و پشتش رو به من کرده وبا اون تا اخر شب پی ام بازی می کرد ...ومن بالشت را بشدت به صورتم فشار می دادم که صدای گریه هام شنیده نشه صدای له شدنم و شکسته شدنم شنیده نشه ....خدایا چرا این همه عذاب رو دیدی و ساکت شدی ..؟
چقدر تنها بودم نه مادری که دردم رو بشنوه و بفهمه و نه خواهری که بع مصیبت وارد شده برمن زار بزنه حتی داداشی نبود که پشتم بهش گرم باشه ...نه اینکه نبودن جز مادرم که سالها فوت کرده بود همه بودن ولی همه دیدن و ساکت گذشتن ..همه دیدن و دم نزدن ...همه دیدن و به روی خودشون نیووردن ...اخه می دونم حق با شماست ..می دونم می خواستین نجاتم بدین ولی به چه قیمتی داداش من ؟مگه تو از بچه هات می گذری که من از یک دونه دخترم بگذرم ...؟چرا درک نکردین من مادرم ...؟ نمی تونم ؟
پس چرا میگن مادر؟ اگه قراره زایمان کنم و بچه رو پس بندازم به اون پس چه فرقی با حیوون دارم بخدا حیوون صد شرف داره به همچین مادرایی...!
اره داداش من گفتی : بچه ش رو بنداز وبیا دلتون چه جوری اومد دیدین بچه ام دامنم و گرفته ...بهت گفتم : با بچه ام میام ...گفتی : یتیم خونه ندارم ! منکه نخواستم خرج حوریا رو بدین ..؟ مگه الان کسی خرجش و داده ...؟
نکنین با دختراتون نکنین اواره و بی کس نکنین ....
گفتی : پس اگه بچه رو می خوای تو همون بمون اسمی از ما نیار ...موندم نمی تونستم از بچه ام بگذرم ...
سر شکسته موندم و دل شکسته ....تو دلم گفتم: شاید بفهمه من دیگه تنهام کسی رو ندارم شاید دلش به رحم بیاد ولی نه اون دلش سنگ بود اگه نبود که زن نمی گرفت...
دیگه بریدم بعد از یکسال وقتی اون زنه باردار بود ...
گفتم دیگه میرم برای همیشه تا کی خفت تا کی خواری ....
بعضی وقتها دیگه نمیشه تحمل کرد گفتم: بچه ام رو بر میدارم و میرم...
رفتم با دست خالی همه رو بخشیدم ماشین طلا مهریه نفقه ...
فقط داراییم یک سر شکسته با یک بچه بود ....
دلم از خخانواده ام شکسته چرا.....؟
  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی