می خواهم موفق باشم
سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ق.ظ
سلام
قبل از نوشتن کلی حرف برای گفتن دارم ولی وقتی میرسه به نوشتن تمام حرفها از ذهنم پاک میشه
جالب اینکه من از اون ادمهایی هستم که حتی با خودم حرف می زنم اینکه میگم حرف می زنم برای یک لحظه نیستها بیشتر مواقع همینجوریم حتی وقتی تو جمع دوستان یا خانواده باشم نمی دونم چرا ؟شاید اینقدر درگیریه فکری دارم که بیشتر وقتها دچار حرف زدن با خودم میشم ...بدترین موقع زمانی هست که یک نفر مخاطب مقابل من باشه و داره صحبت می کنه من درگیر فکرهای خودم باشم بعد وسط حرف زدن اون خارج از موضوع حرف اون شروع به حرف زدن کنم ...اخه دست خودم نیست چه کنم ...!
از یکطرف دیگه کارهام بشدت کند پیش میره با اینکه استراحتم کمه ولی نمی دونم چرا اینقدر کند شدم بخدا ...
حتما برنامه ریزی خوبی ندارم ...مشکلم برای کلینیک نیست...برای دوخت و دوز و کلاسهام که برام خیلی مهمه ...
می خوام موفق باشم درسته شاید دیر به این فکر رسیدم ولی هر چه هست باید موفق شم ...
می خوام جبران کنم گذشته رو ...می خوام همونی باشم که بودم و هستم ....تلاش برای زندگی بهتر ....
همیشه به هر چه خواستم رسیدم درسته خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم ولی هر انچه خواستم روکم یا زیاد بدست اوردم..
من تو زندگی فقط حسرت دو چیز رو دارم و بس یکی وجود پدر و مادر و دیگری...این دیگری در موردش باید توضیح کامل بدم...
وجود پدر و مادر ...پدری که در سن 13 سالگی از دست دادم و مادری که در سن 21 سالگی دیگر نداشتمش....
پناه گاهی که برای همیشه از دست دادم
گفتنش خیلی اسون هست ولی درک مطلب هم سنگین...
شاید اگر پدر یا مادرم زنده بود من بعد از جداییتن به ازدواج نمی دادمد ....شاید باورتون نشه ازدواج من یک ازدواج مصلحتی بود نه خواسته ی دل ....
نمی گم الان من ماهان رو دوست ندارم نه این دروغ محض هست بالاخره علاقه بوجود اومد ولی خیلی سخت ....
شاید اگر در ماه رمضان سال 78 به خونه ی من حمله نمی شد هیچ وقت فکر ازدواج رو نمی کردم ...
خدا رحم کرد والا مورد تجاوز قرار می گرفتم شب ترسناک و هولناکی بود نمی دونم ملت ما یادشون رفته ماه رمضان هست یادشون رفته شاید کسی که می خوای بهش تعرض کنی روزه باشه اونم نزدیک اذان سحر چه شب شومی بود بعد از درگیری روز بعد که رفتم بیمارستان به همکارم گفتم: نمی دونم پشت پام بشدت درد می کنه گفت برو ببینیم پات چی شده ... پام از شدت کبودی سیاه بودسیاه سیاه ...
نمی دونم چرا تو این جامعه ای که عنوان مسلمان و تشیع دارن یک زن با یک کودک نمی تونن یک زندگی امن داشته باشن ...مجبور تن به ذلت بدی که بتونی در امنیت زندگی کنی....
یک جای مصیبت زمانی که تو بنگاهها دنبال یک سر پناه برای خودم و کودکم بودم کافی بود بفهمن طرف تنها است و مجرد خونه پیدا می کردن ولی هزاران توقع ازت داشتن یک بنگاهی همسن پدرم بود خجالت نکشید چه جوری روش شد به من پیشنهاد صیغه شدن بده ...
بازهم خدا رو شکر راضیم به رضای خدا ...
چون اگه تا الان سر پا هستم کمک خدای بالاسرم بود و هست ....
ولی باز هم ازش می خوام کمکم کنه دستم و بگیره کم سختی نکشیدم کم تا صبح گریه نکردم کم زحمت نکشیدم و دوندگی نکردم ....
یادمه لحظه ای که گوشواره ی حوریا رو از گوشش در اوردم و گریه می کردم بهش قول دادم جبران می کنم خدا رو صد هزار مرتبه شاکرم که تونستم جبران کنم ...
لحظه ای که از سر کار برگشتم و دیدم بچه ام بهم گفت : مامان همه ی بچه ها بستنی خوردن من پول یخمک نداشتم تا مغز استخوانم سوختم خدایا هیچ مادری رو درمنده ی بچه اش نکن ....
اینها رو که یاداوری می کنم گریه ی خون می کنم نه از چشم نه بلکه قلبم انقدر فشرده میشه که حس می کنم هر ان داره می ترکه ...
ماهان هم اگه خوب شد با من بخاطر صبر من بود بخاطر تحمل من بود اونم کم در حق من بدی نکرد کم ازرده خاطرم نکرد ....
همه بهم می گن بچه بیار که زندگیت محکم بشه ....اخه انسانهای عاقل کجا یک بچه می تونه ستون زندگی باشه اره خیلی ها هستن که بخاطر بچه با هم زندگی می کنن ولی طلاق عاطفی بین اینها چی ؟ مهم نیست ؟ پس این خیانتها چیه ؟ همه ی اینها حاصل همین چیزها و باور غلط ما است ...
در اخر خدا تمام زوج ها رو خوشبخت کنه و هیچ بچه ای بدون پدر و مادر زندگی نکنه
- ۹۵/۰۹/۱۶
ازته دلم از خدا میخوام زندگیت اروم باشه همونجور که دلت میخواد