راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

دل مشغولیهای من_روز مرگیهایم

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ق.ظ

سلام

چند روز می خوام بنویسم اینقدر سرم شلوغه که حد نداره کلینیک به شدت شلوغه عمل های زیبایی پشت سر هم و گرفتاریهای خودم و دوخت و دوز وووو....
بگذریم چند روز  هست حالم خوبه و سعی می کنم هیچی این حال خوبم رو بد نکنه  حتی یک مدت هست سعی کردم از کسایی که ممکنه با حرفهاشون و رفتاراشون حالم و بد کنندوری کنم کارهایی رو که دوست دارم و انجام بدم برای خودم زندگی کنم نه خوشایند اطرافیانم ...چون اطرافیانم حس می کنم فقط به فکر خودشون هستن روز سه شنبه که از کلینیک در اومدم سوار مترو شدم و ایستگاه فلسطین پیاده شدم سر میدون فلسطین گل فروشی استان قدس هست و من مشتری همیشگی هستم  رفتم و سراغ اقای یغمایی رو گرفتم محل کارشون نبودم و یک گیاه حسن یوسف فوق العاده زیبا و یک گلدون و مقداری خاک برای قلمه ی خودم خریدم  از انجا اومدم بیرون و با احمد قرار گذاشتم بیاد میدون جام عسل و از انجا با هم بریم بیرون طفلک احمد نهار نخورده بود منم تا رسیدم زنگ زدم کبابی سفارش کباب دادم ... دیگه نهار  خوردیم و احمد در گیر سگش بود ...یک ساعت بعدش ماهان هم اومد و منم براشون چایی ریختم و کارهای دیگمو انجام دادم و بعدش حوریا از کلاس اومد و حموم کردم و اماده شدیم بر ای شب یلدا بریم خونه ی داداش بزرگم...
رفتیم اونجا و طفلکیا لعیا و فاطمه برادر زاده هام کلی تدارک دیده بودن ولی  چه فایده وقتی شام می خوریم بعدش نمی تونیم اون خوراکیهای خوشمزه رو بخوریم دیگه خاطرت تعریف کردیم و کلی خندیدیم  وساعت یک رفتیم خونه صبح هم ساعت یک ربع به شش از خواب بیدار شدم و اماده برای رفتن به سر کار...
هوا صبح خیلی سرد بود باد بهشدت به سرم خورده بود و سینوزیتهام به شدت درد گرفته بود دیگه با همین سر درد شروع به کار کردم و خدا رو شکر کم کم سر دردم رفع شد ...دیگه با بچه ها قرار گذاشتیم و رفتیم واااااای بعد از مدتها کافه سنتی چقدر حال داد  خدای من بعد از مدتها برای دل خودم دیگه به هیچی فکر نکردم به حوریا ماهان به هیچکس واقعا برای خودم بودم خیلی راضی بودم اخه منم حق زندگی دارم نمیشه که همش بخاطر این و اون خودم رو فدا کنم واقعا تصمیم گرفتم که بخودم برسم ..و چقدر خوب هست اخه اگه من از نظر روحی روانی اکی نباشم نمی تونم کسایی رو که به من وابسته هستن رو اکی کنم ....
در کل از کافه در اومدیم و خوشحال و خندون راه افتادیم سمت خونه تو راه خونه به حوریا زنگ زدم و قرار گذاشتیم محل مدرسه اش اون و ببینم ...بعدش با هم رفتیم و میوه خریدیم و پیاده تا میدون سلمان و سوار تاکسی شدیم و رفتیم خونه ...
دیگه رسیدم خونه و جارو کردم و یکم کتاب ایین نامه رو خوندم و خوابیدم و قتی بیدار شدم که ماهان اومده بود  و دیگه چایی و من غرغر کردم و بعدش میوه و خرما و گرفتم خوابیدم و صبح اماده شدم که برم برای امتحان ایین نامه ...رسیدم انجا پرونده ام رو که خواستن دادم و بعدش من یادم رفته بود که شناسنامه و کارت ملی همراهم باشه پس امتحانم موکول شد به سه شنبه  خخخخخ ...دیگه اومدم کلینیک و مشغول کار و شیفتم تمام شد میرم سر راه یک گیاه حسن یوسف اتشی و می خرم و بعد میرم برای استراحت مطلق تا روز شنبه که برم سر کار و خودم رو اماده کردم که یک تعطیلی خوب برام رقم بخوره 
دوستان از همراهیتون ممنونم باز هم منتظر نظرهای خوبتون هستم
  • ستاره

نظرات  (۱)

سلام صبح بخیر تازه با وبتون اشنا شدم 
هنوز نمیدونم چی باید بگم 
امیدوارم همیشه موفق باید واقعا زندگی کردن به خاطر مردمی که حتی سر سوزن به ما اهمیت نمیدن خیلی سخته 
مامانم همیشه تا میخوام یه کاری بکنم میگه وا مردم چی میگن میگم گور بابای مردم هر جی میخوان بگن مگه من حرفی میزنم در مورد اونا که این همه کار میکنند اونا یه لحظه یه حرفی میزنند اعصاب و روان ما رو بهم میزنند وبعدم میرن سر خونه زندگی خودشون انگار نه انگار که ما هستیم 
یه پیشنهاد بدم ؟میگم این رنگ قلم با این پس زمینه خوندش خیلی سخته البته این فقط وفقط یه پیشنهاد ه 
پاسخ:
سلام ممنون که اومدی
مگه میزارن حالت خوب باشه
چشم حتما رنگ قلم رو عوض می کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی