راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

دلم خیلی سوخته

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ


سلام

با تشکر از دوست جونیهای خوبم که من رو همراهی و دلگرم می کنن

شاید دروغ نگفته باشم که از عید تا الان هچی برای خودم نخریده باشم هر چه خریدم برای حوریا بوده امروز بعد از دو سال دقیقا دو سال که دیگه ته روج لبهام در اومده بود یک مقدار پول اومد دستم و با کلی شوق وذوق رفم 2دونه روج برای خودم خریدم اینقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که تو این هوای سرد و یخبندان زیر برف تا میدون فلسطین رو پیاده رفتم و بعد سوار واحد شدم اومدم خونه کلی شوق و ذوق

تا من خوابیدم حوریا رفته سر وقتشون و روج رو شکونده و فاتحه خونده کلی ناراحتم انگار خوشحالی به من نیومده

خدایا چرا؟

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی