سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ
سلام
از امتحان کنکور امده بودم خیلی خسته تو گرمای تیرماه ناراحت و پر از استرس از نتایج امتحان یک سال تمام خونده بودم با هزار سختی و مکافات و سخت گیری برادرهام اون زمان رفتن دانشگاه به این راحتی نبود منم با کلی خواهش و التماس و تو بمیری و من بمیرم راضی شدن امتحان کنکور بدم ....از پله های ساختمان بالا می رفتم یکهو یک پسر با لباس مشکی با لهجه ی غلیظ به من گفت افتخار می دین خانوم؟
چقدر یاداوری این خاطره برام ناراحت کننده و حالم رو منقلب می کنه
رو کردم بهش سر تا پاش و نگاه کردم و گفتم اقا مزاحم نشین گفت :من ازتون خوشم اومده...سریع واکنش نشون دادم و گفتم :کسی داره از پله ها میاد بالا ...و خودم سریع رفتم
اومدم خونه به خواهرم گفتم :یک پسری بالباس مشکی اومد دنبالم گفت : رضا رو می گی ؟گفتم : اسمش رو نمی دونم ولی مشخصاتش این بود گفت اره این فلانیه عموی دوست دختر داییم ....
فراری بودم ازش دوستش نداشتم اصلا در حد خودم نمی دیدم
یتیم بزرگ شده بودم چهارتا دختر و یک پسر بودیم برادر بزرگهام زندگی مستقل داشتن و ما بودیم یک مادر زحمتکش
با سختی زندگیمون می گذشت داشتن لباس قشنگ خوردو خوراک خوب همش یک رویا بود باز هم خدا رو شکر ناراضی نبودیم و زندگی می گذشت
تمام فکر و ذکرم این بود که دانشگاه فبول شم و بتونم کاری خوب برای اینده داشته باشم
اصلا نه فکر دوستی و نه فکر ازدواج رو داشتم فقط درس و درس و درس
هی رضا دنبالم می کرد قد و بالای قشنگ صورت زیبا و تک پسر بودن و شاغل بودنش همه دست به دست داده بود که رضا حرف اول تو تمام پسرها داشته باشه
واقعا دخترها براش دست و پا می شکستن و من که نه اهل ارایش و نه اهل اصلاح بودم ساده ی ساده دنبال من بود و من اون رو نمی خواستم
یک روز که با خواهر کوچکم رفته بودم بیرون اومد دنبالم و گفت :من با شما کار دارم ...تعجب کردم و گفتم چه کاری ...گفت ازدواج ...باورم نمی شد من ..اون اخه چی ؟
خانواده ام قبول نمی کنن
بهش گفتم : بیخیال داداشام من رو به تو نمی دن خداحافظ
و رفتم انگار بی محلی کردن من روش اثر گذاشته بود روزها دنبالم بود نامه می داد و پیام می داد
یک روز که رفته بودم دبیرستان خواهرم مریم دختر برادرش من و صدا کرد و گفت میشه بیای ؟
ترسیده بودم با خودم هزاران فکر کردم با من چه کاری داره؟
رفتم پشت دبیرستان نشست کنارم گفت این نامه از طرف عموم رضاست بخونش ؟
انگشتر عموش رو به من نشون داد گفت اینم که باور کنی عموم نوشته خوندم پر از احساس بود و که من منتظرم برادرم از ترکیه بیاد بیام خواستگاریت
ومن احمق و احساساتی و بچه باور کردم تمام احساساتش رو
یاداوری این خاطرات سراسر درد خیلی سخته
ایستادنش جلوی بلوکی که ما ساکن بودیم
اومدنش دنبالم
هیچ کدوم از پسرها جرات نداشتن بهم نگاه کنن همه می دونستن رضا من رو دوست داره
شوهر عمه ی حوریا اون زمان دانشجوی وکالت بود من رو خیلی می خواست نمی دونستم ولی از رفتارهای پسر همسایه مون که باهاش دوست بود این رو حدس زده بودم ولی چه کسی به گوش رضا رسونده بود نمی دونم ...
یک روز ظهر که از کتابخونه اومده بودم دیدم پایین بلوکمون دعوا شده بود و دیدم سید احمد و رضا با ریاض به دعوا و تهدید
اخ من که دیدمشون سرم و انداختم پایین و با غروری که تو دلم چنگ می نداخت رفتم خونه
بالاخره ریاض پاشو کشید کنار ولی بالاخره شوهر عمه ی دخترم شد و کسی بود که حضانت و حوریا و کارهای طلاقم رو انجام داد(فکر کنم تو دلش بهم گفت حقته هر چی سرت اومد)
بالاخره با کلی دردسر و التماس رضا ما با هم ازدواج کردیم ولی این زندگی شش سال بیشتر دووم نیورد و جدایی
نمی دونم چرا این خاطرات برام زنده شد وهر لحظه که بیاد شون می فتم شاید نابلد بودن و بی کفایتی من باشه که زندگیمو باختم اخه من هیچی از شوهر داری جز غذای خوب پختن و به خودم رسیدن و خونه مرتب کردن بلد نبودم من نه لوندی داشتم و نه ناز کردن
شاید اگه بلد بودم با تمام هنرهایی که داشتم می تونستم زندگیم و حفظ کنم و مادری نداشتم که اینها رو یادم بده اخه مادرهای ما مگه لوندی و ناز کردن داشتن
گریه ام می گیره وقتی یادم میفته که زندگیمو مفت باختم والا شاید هیچوقت از جانب رضا خیانت نمی دیدم نمی دونم چرا دارم خودم رو محکوم می کنم ولی خودم متوجه اشتباه خودم هستم
خدا بزرگه بازهم راضیم و خدا رو شکر
می دونم بی سر و ته می نویسم اخه من نویسنده نیستم ولی ممنون که من رو تحمل می کنید
- ۹۶/۰۲/۲۳