راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۹
آذر
سلام
وای دیشب خواب بدی دیدم ....
به معنای واقعی بد ...
انگار برگشتم به گذشته ...به گذشته ی خیلی بد ...به گذشته دردناک ..به روزهای سیاه زندگیم ...
به روزهای افسردگیم ...به روزهایی که هنوز کابوسهاش یک لحظه منو اروم نمی زاره ....
هیچوقت هم فراموش نمیشه ....
خواب دیدم تو اون خونه ی قبلی هستم خیلی قبلتر ...وارد خونه ام که شدم دیدم سه تا اقا تو خونه ام هستن نمی دونم چکار می کردن ولی هر چه بود دنبال کار خلاف بودن ...به هر مصیبتی بود از خونه انداختمشون بیرون و بعدش خونه رو مرتب کردم ....یک هو به خودم اومدم فهمیدم بابای حوریا دخترم و برده نمی دونید چه حالی داشتم فقط اشک و اشک بود که میریختم ...
اومدم از خونه بیرون ایستاده ام  یکهو دیدم  یک 206نقره ای ایستاد پدر حوریا همراه یک پسر بچه از ماشین پیاده شدند پسر بچه رو صدا کردم رضا رضا جوابم داد من محمد رضا نیستم من پسر عموشم ...ازش پرسیدم پس اون کیه گفت:بابامه 
مستاصل بودم خدایا شماره ای از دخترم ندارم انگار دستم فلج شده بود نمی تونستم شماره ی بابای حوریا رو بگیرم به عمه ی حوریا هر چه می گفتم شماره ی بابای حوریا رو بگیر اصلا نمی گرفتن خدایا من فقط تو خواب زار می زدم با خودم می گفتم بدون حوریا چه کنم ....که یکهو از خواب بیدار شدم 
خدایا شکرت که دختر بچه ام هنوز کنارم هست ممنونم برای تمام مهربونیات 
تو بدترین شرایط تو کنارم بودی خدای مهربونم 
۰۷
آذر

سلام مهربانم

دیروز که سوار خط واحد بود لحظه ای را متصور شدم  که اورکت خودت را پوشیدهی و باان کت وشلوار ابی نفتی با وقار ایستاده  بودی چقدر برایم تحسین برانگیز و زیبا بودی

نمی دانم دیگران زیبایی مرد را در چه می بینن ...در عضله ...؟شاید نگاهها متفاوت باشد من نمی گویم هیکل متناسب را دوست ندارم پرا دوست دارم ولی سکسپک بودن شکم و برآمدن عضله برایم اهمیت ندارد ان چه که برایم مهم است همان لحظه که مرا در اغوش خود میگیری ان حس مردانه ان حس زیبا و ارامش به من تداعی شود و ان است که مهم است....

دلم تو را می خواهد بدون هیچ گونه حد و مرزی ولی چه کنم که حد و مرزها تمام زندگیم را فرا گرفته اند دلم تو رامی خواهد بدون هیچ خط قرمزی ولی تو انقدر خط قرمز کشیدی که من فقط مانعها را در جلوی چشم خویش می دیدم ..ای کاش برای درست داشتن حد و مرز مشخص نمی کردی ای کاش....

دیشب هنگامی که گفتم: ای وای اگه بچه دار شیم چه می شه؟ گفتی : مبارک باباش.....

تو نمی دونی چه حس خوبی را به من القا کردی حس داشتن تو را حس این که تو مال منی را به من دادی چقدر حس خوبی بود من با این حس تا ساعتها خوش بودم این حرفت شاید بعد از سالها قشنگترین حرفی که شنیدم حس کردم من را از خودت می دانی حس کردم منو تو یکی هستیم...

بچه بهانه است برای داشتنت برای بودنت برای حس کردنت همین ...!والامن بچه را بی تو می خواهم چکار اگر عقده ی حس مادری بود که من یک دختر دارم من کمبود تو را دارم من کمبود حس تو را دارم من تو را می خواهم ساعتها بدون توام "ساعتها بدون حضور تو بر من سخت می گذرد ....

دیشب دوست داشتم بهت زنگ بزنم و بگم پایه هستی که با هم بریم بیرون برای پیاده روی و من و تو کنار هم با بچه بازیهای من با اداهای تو با هم راه برویم فارق از همه چیز فقط با تو باشم بازویت را بگیرم و دوباره همان حس اول عشق در رگهایم جاری شود من تو را دوست دارم...

نمی گویم زندگی بر وفق مراد من شده نمی گویم هر انچه از زندگی خواسته ام حداقل هایش به من رسیده نه انتظارمن فراتر از این حرفهاست خواستهایم بیشتر است و اگر تا الان با تو به اینجا رسیده ام زائیده ی سعی و تلاشهای مکرر خودم هست

باز هم راضیم به داشتنت دوست دارم این را بدان ...

ولی شاید روزی دوست داشته باشم یک تکه از وجودت را در دل خود جای دهم وول بخورد لگد بزند و غلط بزند و من بگم نگاه کن تکان خورد ...

دوست دارم از عشق خودم یک تکه از وجودش از خون و رگش در وجودم باشد و با من 9ماه تمام درون من زندگی کنه 

چقدر این نی نی دوست داشتنی هست چون باباش رو دوست دارم ...بوس

دوست دارم بابای بچه ی نداشته ی من

فکر کن یک بچه بدنیا بیادکه نصف وجودش از تو باشد مثل تو مهربان و با محبت دستهای کوچولویش را بگیرم  و بگویم این حاصل زندگی من و تو است کوچولوی نازنین خودم ...

کاش می شد شرایط اجازه می داد که از تو بچه دار شوم خدایا یعنی میشه....؟

۰۶
آذر

سلام

خوبین من خوبم  ولی نمی دونم چم هست صبح کلی تو کلینیک مسخره بازی در اوردم و خندیدم ولی الان نمی دونم چرا بی حوصله و تنبلم دستم یک مدتی هست به دوخت نمیره ....!نمی دونم چکار کنم هم به پول نیاز دارم و هم کلی سفارش دارم حالم خوبه ولی باز هم نمی دونم چرا اینقدر تنبلم

فردا رو هم مرخصی گرفتم کلی دروغ و کلک زدم که بتونم این مرخصی رو بگیرم واقعا کم اوردم ...

کلی با خوشحالی از کلینیک اومدم بیرون تومترو کلی به سارا خندیدم و اراجیف گفتم ..و بعدش از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار واحد شدم

یک هو گوشیم و که برداشتم دیدم ماهان زنگ زده 2بار زنگیدم دیدم در دسترس نیست گوشی خودمهم خاموش شد ....

دیگه هیچی رسیدم خونه ..وای زمستون چقدر سخته لباس پوشیدن و در اوردن کلی مراسم و وقت می خوات ...

الان جالب اینکه من خنثی هستم نه مثل ادمیزاد سرماییم ونه گرمایی ...

زمستون از سرما نالان هستم تابستون از گرما ...نخندین دست خودم تیست بخدا دیگه ...

لباسامو که در اوردم مثل قحطی زده ها دنبال چیزی برای خوردن بودم یکم کیک خوردم و حرفهای حوریا شنیده نشنیده شنیدم و رفتم لب تاب رو برداشتم و دراز کشیدم وبلاگ دوستان رو خوندم و دیگه بعدش حس کردم چشمام داره سنگین میشه رفتم گرفتم خوابیدم

امروز راحت خوابیدم بدون اینکه فکر کنم باید زودتر بیدار شم حدود 1:30 خوابیدم باز هم برای من کم خواب غنیمت ...

دیگه با فشار دستشویی از خواب بیدار شدم ..این دیگه چیه بخدا وقتی راحت خوابی این مثانه ی لعنتی یادش میاد که باید کار کنه لامصب اینم دیگ با من سر ناسا زگاری داره

دیگه بلند شدن همانا و رفتن سوپر مارکت همانا و خرید برای خونه

بعدشم پختن شام و شستن دستشویی

الان هم حوصله ام سر رفته و کارهای دوختام عقبه

نمی دونم چرا بی انگیزه شدم ...ولی مطمئنم من می تونم ودوباره می تونم پی گیر کارهام باشم

عاقا من نمی دونم چرا ملت وقتی از مغازه چیزی می خرن با داشتن این همه ایراد هیچی نمی گن چرا بخاطر یک ذره پولی که به ما خیاطها می دن یک جوری ایراد میگیرن که هر که ندونه فکر می کنه طرف مانکنه و ایراد از خیاطه بعدشم با اون همه ایراد اندامی جوری ایرد اط کاط میگیرن که بشدت پولشون رو حلال می کن عاقاانصاف هم خوب پیزی هست بخدا ...

۰۵
آذر

سلام 

باز هم اومدم  از نو بنویسم  امروز جمعه است و من سر کار ...
چیز عجیبی نیست برای من خوبه هم پول اضافه کاریش و هم تو خونه نبودن روز جمعه ...
ولی یک مشکل هست اونم اینکه صبحها که همه خوابن تو باید بیدار شی ووقتی از خونه در میای ملخ تو خیابونا پر نمیزنه 
امروزم که بشدت سرد و من مجبور شدم یک مسیر و رو پیاده بیام وبعد سوار یک پراید شم که تا میدون سلمان من رو برسونه ...
امان از این راننده تاکسیها اقا یک نگاه به خودت بکن یک نگاه به من از ایینه ی بغل ماشین انگار می خواد تو رو غورت بده وقتی هم بهش گفتم : ممنون می خوام پیاده شم ..گفت: اگه مسیرتون جای دیگه هست برسونمتون (هر کی ندونه فکر می کنه می خواد مجانی برسونه )
در کل از تاکسی پیاده شدم و رفتم تو ایستگاه واحد منتظر موندم تا بیاد و سوار شم همونجا یک پیرمرد خرما تعارف کرد برای شادی روح در گذشتگان فکر کنم می خواست بره بهشت رضا ...منم یک دونه برداشتم و گفتم: خدا بیامرزه امواتتون رو....
بالاخره واحد اومد و من سوار شدم و رفتم میدون فلسطین 
از اونجا هم سوار تاکسی شدم و اومدم کلینیک  که دیدم به جای لعیا  مریم اومده من منتظر اومدن لعیا بودم می خواستم کلی باهاش حرف بزنم  و حرفهاش و بشنوم ...ااااههههههههههههه
چقدر بد در کل از حرف دیشب ماهان کلی ذوق زده بودم و بقول سارا با خودم خر کیف بودم نشستم و احساساتم را برای ماهان طی یک نامه نوشتم دوست دارم احساساتم را نسبت به خودش بفهمد 
پشت مانیتور توپذیرش نشسته بودم که از حرف زدن مریم با تلفن فهمیدم یاسی داره میاد کلینیک  خوشحال شدم و منتظر ..در همین حین گوشی خودم زنگ خورد  ماهان زنگ زده بود بعد از سلام و احوال پرسی گفت: می خواستم بیا کلینیک ببینمت .
منم بهش گفتم: خوب میومدی
گفت : اخه ریشامو نزدم در ضمن اون اورکتی رو که دوست داری پوشیدم 
منم بهش گفتم : هر جور هستی من دوست دارم مهم مردونگی و وقاری که داری من عاشقشون هستم 
اونم خوشحال شد و گفت :میام
منم منتظر اومدن یاسی و ماهان بودم 
تا رفتم لیزر اومدم دیدم جفتشون رسیدن و دارن چاق سلامتی با هم می کنن منم رفتم سلام علیک کردم و بعد بهشون گفتم بیاین رست براتون چای و نسکافه بریزم 
بعد از 45 دقیقه ماهان رفت و منو یاسی موندیم و یاسی در اخر بوتاکس و کرایو کرد و خداحافظی کرد و رفت  
راستی وقتی ماهان رفت به ماهان زنگ زدم و گفتم : کجایی 
گفت: پایین 
گفتم صبر کن دارم میام چیزی بهت بدم 
رفتم و نامه ای رو که نوشته بودم رو به ماهان دادم و اون خندید و گفت: بازم نامه 
منم گفتم : بخون 
خوشحالم که می تونم احساساتم رو طی نامه براش بنویسم حس می کنم من وماهان بیشتر از اینکه شبیه زن و شوهر باشیم شبیه دوست پسر ودختر هستیم بنظر شما خوبه یا بد ولی من دوست دارم 
مرسی که تو حال خوب و بدم با من هستید جمعه ی خوبی داشته باشید ممنون


۰۵
آذر

سلام 

دوستای خوبم 

روز جمعه پاییزیتون بخیر 

من الن کلینیکم امروز شیفت هستم از صبح با همه ی اینها حالم 

(گوش شیطون کر ) خیلی خوبه و سر حالم دیشب کلا شب خوبی رو داشتم ...

ساعت 3 که از کلینیک اومدم بیرون با سارا و ناهید تا دو ایستگاه با مترو اومدم کلی با هم خندیدیم و چرت و پرت گفتیم بعد که پیاده شدم دیدم حوریا پیام داده :سلام مامانی خوبی عزیزم ؟

من : مرسی مامان

بلافاصله بهش زنگ زدم که گفت سوار اتوبوس واحد هستم نمی تونم بحرفم پی ام میدم ج بده  منم گفتم: باشه

پی ام حوریا اومد که " مامان محمد گفته بیا با هم بریم بیرون ...

گفتم با بچه های گروه یا تنها ؟

گفت : نه گفته تنها ...

منم گفتم :نه حوریا من راضی نیستم اولا سن تو مناسب این حرفها نیست بعد من که نمی شناسم طرف رو و اینه نمی دونم چه فکری تو سرش هست 

بعدش حیف تو نیست دختر به این زیبایی  

بالاخره به هر طریقی بود متقاعدش کردم که نباید بره  واون راضی شد 

نمی خواستم بشدت جبهه بگیرم و مخالفت کنم که دیگه بهم چیزی نگه و ترس داشته باشه با نرمی باهاش حرف زدم و اینکه فهمید من جبهه نگرفتم خودش کلی بود رسیدم خونه تنها بودم یکمقدار جمع و جور کردم و دور و برم رو یک چایی خوردم و کیک  و بعدش اتوی کارم و روشن کردم  و یک مانتوی برش زده ی مشتری رو شروع به انجام دادن کارهاش کردم 

یک هو حس کردم بشدت خوابم میاد اخه از ساعت 6 بیدار بودم ذیگه پتو بالش اوردم و تا سرم رو بالش رفت خوابم برد یک ربع به 6 بود که حوریا زنگ زد که کلاسم تموم شده و دارم میام 

( در ضمن من چرخهای خیاطیم و تو انبار گذاشتم )

رفتم سراغ دوختن دیدم وای از شدت سرما نمی تونم کار کنم بیخیال کار خیاطی شدم و رفتم داخل خونه و گفتم امروز کارهای خونه رو سر و سامون بدم و یک کوچولو بخودم برسم 

دیگه ظرفا رو شستم و وسایل شام و اماده کردم و رفتم دوش گرفتم تا اومدم بیرون حوریا هم رسید..

منم یک ارایش خفن که مدتها انجام نداده بودم و کردم و یک لباس خوشگل و موهام و سشوار کردم واومدم شام درست کردن حوریا تا من و دید گفت وای مامان چه خوشگل شدی و بغلم کرد 

به ماهان هم زنگ زدم و گفتم :امشب و زود بیا خواهش 

اونم گفت : باشه

بالاخره ماهان هم اومد و با هم کلی شوخی و بگو بخند و شام اخرش رو تخت خودمون که رفتیم به ماهان گفتم : وای من دوشب قبل یادم رفت قرص ضد بارداری بخورم ...! اگه باردار شم چی؟ 

اونم با اعتماد بنفس کامل گفت : مبارک باباش 

من جا خوردم ...وخیلی خوشحال شدم بابای بچه ام خیلی قشنگه حس خوبیه دوست داشتم این حس رو 

کلا شب خوبی بود

خدا کنه این حس خوب روزی بشه واقعیت پیدا کنه 

خدا رو شکر

انشالله همه شب جمعه ی خوبی داشته باشن 


۰۳
آذر

سلام 

می خوام در مورد روز مرگی های خودم بنویسم 

دیروز صبح ساعت 5:45 از خواب بیدار شدم هوا 12 درجه زیر صفر اعلام شده و مدارس ابتدایی تعطیل شده بود منهم طبق روال معمول بیدار شدم  زیر سماور رو روشن کردم سیب زمینی پوست کندم و برای حوریا تخم مرغ و سیب زمینی سرخ کردم و و خودم شروع به اماد ه شدن کردم

ساعت 7:54 از خونه بیرون اومدم و بلافاصله سوار واحد شدم که برم میدون حر و از اونجا با همکارم سمیرا بریم کلینیک روز شلوغی بود بلاخره هر جور بود تموم شد و سه تحویل شیفت و لباس و گریز به سمت خونه ...وای که چه هوا سرد بود حوریا قبل از رفتن به کلاس زبان زنگ زد و کلی گفتم اکیدا لباس گرم بپوش و برو 

لحظه ای که من رسیدم خونه حوریا خونه نبود یک دوری تو خونه زدم و یک نیم ساعت دراز کشیدم و بعدش بیدار شدم دورو برم و جمع وجور کردم و بعدش پشت چرخ خیاطی که شلوار مشتری رو اماده کنم حدود ساعت 6 حوریا از کلاس اومد چشتون روز بد نبینه بچه ام یک بافت و یک اورکت چرم و یک ساپورت و و شال معمولی ...!

موندم اخه بچه چرا...؟ 

مگه لباس نیست مگه شلوار نیست نمی دونم چرا لج و لجبازی اگه مریض بشی چی واقعا حرص خوردم هر چه هم من می گم فقط توجیه می کنه و از خودش دفاع می کنه بعضی وقتها از شدت عصبانیت دوست دارم لهش کنم بخدا ولی چکار کنم جوجه ام تنها کسم هست تو روزهای بی کسی

خلاصه بعدش حوریا رفت کیک خرید و با چایی خوردیم و من بقیه کارهام و کردم و شلوارم و تموم کردم و نشستم پای لب تاپ تا نوشته های دوستان رو بخونم 

بعدش هی حوریا اومد گفت مامان چرا ناراحتی ؟ یعنی واقعا خودش نمی فهمه به کی بگم اخه 

موندم بهش بگم اخه جوجه کمکی نمی تونی بکنی باری اضافه نکن حداقل کاری نکن تو این بدبختی مریض بشی 

هیچی بهش گفتم فکرم در گیره و حال ندارم چند دقیقه بعد هم همسر گرام زنگ زد و گفت کجایی ؟ انگار کجا می تونم باشم دیگه خونه هستم جایی ندارم برم که ..! خدا نکنه بگی چیزی برای خونه بگیر انگار داری اقا رو به چهار میخ میکشی براش سخته از ماشین پیاده شه اینم شانس زندگی منه  کلی غر زد و بعدش با کلی منت گفت باشه وقتی هم اومد مثل شمر اخماش تو هم بود که ببین من تو این سرما رفتم خرید 

بعدش هم بخاری اتاق حوریا رو وصل کرد و اومد گفت غذا برام بزار نمی دونم تو خونه ما چرا هر کس هر وقت دلش می خواد غذا می خوره سر یک سفره نشستن انگار حرامه ..

خوب بالاخرا غذاش و خوردو بعدش رفت تو رختخواب حوریا و شوخی و حرص حوریا رو در اوردن و کلی جیغ و دادهای بنفش حوریا 

بالاخره دست از سر حوریا برداشت و حوریا خوابید  و منم داشتم ای فیلم رو نگاه می کردم بهش می گم تو اومدی خونه فیلم نگاه می کنی دیگه به من توجه نداری میگه نه من همه ی توجهم به تو هست کدوم توجه تو حتی دیالوگه فیلمها رو حفظ می کنی اخه 

اینم یک نمونه توجه دیگه از اقایون بیشتر از این توقع داشته باشی خودت رو اذیت می کنی 

دراخر خدا کنه زندگیها همیشه روال معمول داشته باشه من از زندگی چیزی نمی خوام فقط یک جوری پیش بره که ارامش و امنیت داشته باشم

در ضمن ماهان همسر دوم منه و حوریا حاصل ازدواج اول من در سن 17 سالگی 

۰۲
آذر
سلام دوستای خوبم
با اینکه مخاطب خاصی ندارم ولی برای خودم می نویسم ...
امروز ساعت اخر کاری خیلی گشنم شد از شدت گشنگی گفتم برم یک سوپ بخورم که رفتم رست که دیدم همکاران که دو نفرشان تکنیسین و یکی دکتر هست در حال بحث بودن یکی از تکنیسینها اقا بود و دو نفر ما بقی خانم...بگذریم حرف در مورد وفاداری بود اقای ب می گفت زندگیها بعد از یکی دو سال کاملا معمولی میشن و افراد برای هم تکراری خانم دکتر گفت یعنی مقصر کیه این وسط؟
اقای ب فرمودن که این روزها بازار خیانت خیلی گرمه و بیشتر متوجه متاهلین هست ...این امار رو دقیقا من میدونم که تاچه حد بالاست و دلیل این افراد این هست که یکسری چیزها هست که نمیشه با همسر در میون گذاشت در ضمن اینها می گن که س ک س با همسرانشون دیگه براشون هیچ جذابیتی نداره ..!
حتی اقای ب می گفت روزهای اول ازدواجم با خانمم هر لباسی می پوشید برام جذاب بود ولی الان نه.. انگار دارم با یک مرد زندگی می کنم برام خیلی معمولی شده ...!
جالبه اخه با تنوع طلبی اقایون چکار میشه کرد ؟
اینها بکنار خانمها هم تنوع طلب شدن جدیدن و هر روز یک سوژه هر روز یک مدل بنظر من مرد با مرد دیگه چه تفاوتی داره چرا من باید خودم رو اسباب لذت اقایون کنم
نمی گم ما کمبودی نداریم بخدا چرا ولی چرا اینجوری اخه دلت رو زده طلاقش بده برو دنبال کس دیگه برو اخه چرا خیانت؟
اخه یک مشکل دیگه ای که هست می گن مگه ما چکار می کنیم در حد بوس و بغل و درد دل کردن ....نه تو رو خدا اگه کاری مونده دریغ نکنید...!
درسته که بعضی موقعه ها شخص مقابلت تو رو درک نمی کنه و یا حتی اون ابراز احساسات رو هم نداشته باشه شاید یم خوبیهای دیگه ای داشته باشه بشینیم نیمه ی پر لیوان رو ببینیم چرا همش چشمون به نیمه ی خالی لیوان دوختیم چرا فکر می کنیم اون طرفی که داریم می بینیم از همسرمون بهتره اون ظاهر بیرونشه شاید عزراییل خونش باشه شاید حتی نشه با اون طرف یک دقیقه زندگی کرد من مطمئنم اگه خودمون خوب باشیم همسرمون هم خوب میشه 
اینی که تعریف می کنم واقعیت زندگی خودمه روزی که همسرم ازدواج دوم کرد اولش خیلی ناراحت بودم اخه با خودم فکر می کردم اخه چرا اینکه تو زندگیش هیچی کم نداشت خونش تمیز و مرتب ولباساش اماده غذا همیشه خوب دیگه مشکل چیه درسته که جدا شدم وبعد از جدایی من به چند سال زندگی دوم اون دوامی نداشت لیکن با خودم فکر کردم که من هم اشتباه داشتم ...من فقط به فکر تمیز کردن و اماده کردن و با خانواده ی همسر بودن رو داشتم غافل از اینکه زن باشم درسته یکسره به خودم میرسیدم ولی همراه اون نبودم نه ناز کردن بلد بودم نه اشوه اومدن لوندی رو هم بلد نبودم ولی وقتی هووی محترم رو دیدم تازه فهمیدم کجای کار من میلنگه شاید اون بلد نبود غذا مثل من بپزه ولی دلبری رو خوب بلد بود درسته ی خانواده ی همسرم اون رو نمی خواستن ولی جاش و تو دل همسر باز کرده بود وووو...
در کل ای کاش ما قبل از یاد گرفتن خانه داری یک مقدار همسر داری رو یاد بگیریم