راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

خدایا بده شانس

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ب.ظ

خدایا حسود نیستم بخیل هم نیستم چرا به بعضی ها اینقدر شانس می دی و بعضیها نه خدایا حکمتت روشکر نمی دونم چند نفر با من هم عقیده هستن هر چه زرنگتر و برو روی بهتری داشته باشی شانست زیره صفر هست تو محل کارم یک نفر هست (خدایا نمی خوام کسی رو مسخره کنم)اخه قیافه ی انچنان زیبایی نداره هیکلش هم چیز خاصی نیست فکر کنید تعریف میکرد ساعت 3 نیمه شب گوشی همسرش زنگ خورده طرف صداش و لحن صحبت کردنش مثل خانمها بوده "شوهره ی بدبخت برای مجاب کردنش یک بار دیگه زنگ زده به طرف که بابا بخدا مرده پزشکه تو کته خانمه نرفته ناچار شده  شوهره بنده خدا سر کار علیه رو ساعت 4 برداره ببره دم خونه ی طرف که ببین اینه حالا اگه من بودم یه تو دهنی می خوردم که همین که هست بگیر کپه مرگت رو بزار خدایا اخه چرا.......؟

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی