راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

شب جمعه ی من

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

مثلا شب جمعه است خیر سرم بعد از مدتها است که جمعه تعطیلم ومثلا فردا می خوام استراحت کنم ولی کلی دوخت و دوز دارم تازه سر شب مشتریم یاداور شده که لباسش رو اماده کی باید اماده کنم خونم هم مثلا ظاهرا تمیزه منتطرم یک کارگر مطمئن گیرم بیاد یک  سر و گوشی به خونم بکشه منکه از پسش بر نمیام با این حجم کار و فعالیت واقعا دیگه توانایی ندارم ولی ظهر ساعت 4 که از کلینیک رسیدم خونه نهار خوردم و خوابیدم تا ساعت شش خوشحال بودم و الان هم خواب نمیبره سر شب هم رفتم و یکسری لوازم برای خیاطیم گرفتم و اومدم .

مردم شب جمعه با همسر ونامزدو عشقشون میرن بیرون و من باید حسرت بخورم فردا هم جمعه است و من باید تو خونه با کارهام سر کنم تازه شاید بعد از ظهر  حوری جونم بریم هاشمیه دور دور ولی سعی می کنم بهم خوش بگذره فکرهای خوب و قدرت جذب رو به سمت خوذم هذایت کنم که من حالم خوبه واز زنیروهای خوب کمک بگیرم من فردای خوبی رو پیش رو دارم خدایا بازهم ممنونم 

  • ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی