راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

با تو بودن رو دوست دارم

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ب.ظ

سلام 

دوستای خوبم 

روز جمعه پاییزیتون بخیر 

من الن کلینیکم امروز شیفت هستم از صبح با همه ی اینها حالم 

(گوش شیطون کر ) خیلی خوبه و سر حالم دیشب کلا شب خوبی رو داشتم ...

ساعت 3 که از کلینیک اومدم بیرون با سارا و ناهید تا دو ایستگاه با مترو اومدم کلی با هم خندیدیم و چرت و پرت گفتیم بعد که پیاده شدم دیدم حوریا پیام داده :سلام مامانی خوبی عزیزم ؟

من : مرسی مامان

بلافاصله بهش زنگ زدم که گفت سوار اتوبوس واحد هستم نمی تونم بحرفم پی ام میدم ج بده  منم گفتم: باشه

پی ام حوریا اومد که " مامان محمد گفته بیا با هم بریم بیرون ...

گفتم با بچه های گروه یا تنها ؟

گفت : نه گفته تنها ...

منم گفتم :نه حوریا من راضی نیستم اولا سن تو مناسب این حرفها نیست بعد من که نمی شناسم طرف رو و اینه نمی دونم چه فکری تو سرش هست 

بعدش حیف تو نیست دختر به این زیبایی  

بالاخره به هر طریقی بود متقاعدش کردم که نباید بره  واون راضی شد 

نمی خواستم بشدت جبهه بگیرم و مخالفت کنم که دیگه بهم چیزی نگه و ترس داشته باشه با نرمی باهاش حرف زدم و اینکه فهمید من جبهه نگرفتم خودش کلی بود رسیدم خونه تنها بودم یکمقدار جمع و جور کردم و دور و برم رو یک چایی خوردم و کیک  و بعدش اتوی کارم و روشن کردم  و یک مانتوی برش زده ی مشتری رو شروع به انجام دادن کارهاش کردم 

یک هو حس کردم بشدت خوابم میاد اخه از ساعت 6 بیدار بودم ذیگه پتو بالش اوردم و تا سرم رو بالش رفت خوابم برد یک ربع به 6 بود که حوریا زنگ زد که کلاسم تموم شده و دارم میام 

( در ضمن من چرخهای خیاطیم و تو انبار گذاشتم )

رفتم سراغ دوختن دیدم وای از شدت سرما نمی تونم کار کنم بیخیال کار خیاطی شدم و رفتم داخل خونه و گفتم امروز کارهای خونه رو سر و سامون بدم و یک کوچولو بخودم برسم 

دیگه ظرفا رو شستم و وسایل شام و اماده کردم و رفتم دوش گرفتم تا اومدم بیرون حوریا هم رسید..

منم یک ارایش خفن که مدتها انجام نداده بودم و کردم و یک لباس خوشگل و موهام و سشوار کردم واومدم شام درست کردن حوریا تا من و دید گفت وای مامان چه خوشگل شدی و بغلم کرد 

به ماهان هم زنگ زدم و گفتم :امشب و زود بیا خواهش 

اونم گفت : باشه

بالاخره ماهان هم اومد و با هم کلی شوخی و بگو بخند و شام اخرش رو تخت خودمون که رفتیم به ماهان گفتم : وای من دوشب قبل یادم رفت قرص ضد بارداری بخورم ...! اگه باردار شم چی؟ 

اونم با اعتماد بنفس کامل گفت : مبارک باباش 

من جا خوردم ...وخیلی خوشحال شدم بابای بچه ام خیلی قشنگه حس خوبیه دوست داشتم این حس رو 

کلا شب خوبی بود

خدا کنه این حس خوب روزی بشه واقعیت پیدا کنه 

خدا رو شکر

انشالله همه شب جمعه ی خوبی داشته باشن 


  • ستاره

نظرات  (۱)

چقدر خوب که حوریا اینقدر باهات راحته 
پاسخ:
 اره خیلی راحته ولی منم خیلی براش می ترسم دختر درس خون و هنرمندی هست ولی چه کنم دورو زمونه ی بدی شده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی