راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

بدترین طعتیلاتی که گذروندم

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

سلام

به من تعطیلات نیومده ای کاش سر کار میومدم زهرم شد جایی که نرفتم فقط گریه و گریه باز هم خدا رو شکر که اینجا رو دارم چرا بعضی ادمها اینقدر زبون تلخ دارن چرا درک ندارن چرا نمی خوان بفهمن که بعضی حرفها بعضی کلمات خیلی سخت هستن نمیشه تحمل کرد چرا نمی فهمن هر کسی ظرفیتی داره بخدا من تمام سعیم اینه که بتونم زندگیمو هر چقدر تلخ باشه باز هم بتونم با کمترین چیزها شیرینش کنم بتونم یک حس خوشایند داشته باشم ...پس چه مرضیه که نمی زارن .....من چیز زیادی از زندگی نمی خوام فقط ارامش و بس خودم دارم خودم رو صد پاره می کنم که حداقل از نظر مادی در مضیقه نباشم خوب پس بی خیال من بشین واقعا خسته هستم واقعا کم میارم دیگه نمی خوام فکرم در گیر مسائل خاص بشه...
نمی دونم چرا من و ماهان زبون همدیگر رو نمی فهمیم نمی خوات درک کنه نمی خواد بفهمه همیشه حق با اونه منم مشکلم بی پناهی و بی کسی هست ...اخه برم دردم رو به کی بگم باز هم خدا رو شکر اینجا هست یک چندتا دوست دارم یک جایی هست که بتونم دردهام و بگم بتونم دردهام و حرفهام و بی پرده و بدون ترس از سوء استفاده از دردهام کسی بفهمه دلم گرفته ....
دیروز اول گفتم می خوام برم سر خاک مامانم بهشت رضا برم باهاش حرف بزنم و دردم رو بگم بعد گفتم ولش کن نفهمه بهتره منکه اگه زنده باشه بازم که نمیرم بگم که ناراحت نشه الان که دستش از دنیا کوتاه هست چرا خوب ازارش بدم گناه که نکرده مادر شده ...
بی خیال شدم بعدش گفتم میرم حرم پیش امام رضا حرف بزنم ازش بخوام ارومم کنه یک مدت اروم شده بودم همش سر کار بودم این سر کار اومدن خودش یک نعمت هست با تمام سختیها و اذیت شدناش خدایا ازت ممنونم که دستم رو گرفتی ...
نمی دونم نرفتم حرم موندم خونه اینقدر عصبی بودم که با حوریا هم حرف نزدم بزور جوابش رو می دادم سه تا داداش دارم هر کسی گرفتار زندگی خودش هست تازه وقتی دچار مشکل میشن بهم زنگ می زنن که تو مشکلشون کمکشون کنم احمد هم که جریانش رو گفتم نمی خوام مشکلات من بهش اضافه بشه من می خوام خودش حالش بهتر شه  خواهرام در گیر زندگی خودشونن جز اینکه اگه بگم ناراحتیشون بیشتر بشه کاری نکردم  پس ساکت میشم و دردم می مونه برای خودم ....
بازهم توکل به خدا 
برام دعا کنید
  • ستاره

نظرات  (۶)

  • آنه شرلی
  • 😐
  • آنه شرلی
  • تو هم مشهدی هستی عزیزم...چه حسن تصادفی...😊

    پاسخ:
    سلام اره ساکن مشهدم خوشبختم
  • آنه شرلی
  • منو نشناختی؟!
    پاسخ:
    چرا عزیزم من وبت رو دنبال می کنم
    سلام ستاره جان
    خدا مادرت رو بیامرزه و سایه خودتو بالای سرت دخترت نگه داره
    الان که برات پیام میزارم باید آروم شده باشی
    منم آخر هفته ی خییییییییییلییییییییییییییییییی بدی رو داتشتم خداروشکر که گذشت
    از برادرا خیلی نمیشه انتظار داشت نه که منظورم برادر شما باشه ها ولی برادرها کمتر دلسوزند.
    مراقب خودت باش دوست خوبم
    پاسخ:
    سلام مریم جون 
    خوبی عزیزم ممنون بابت همراهیت 
    اره بخدا می دونم واقعا نمیشه انتظاری داشت بعد از پدر و مادر همه میشن همسایه 
    هرکسی درگیر زندگی خودش هست 
    من خودم سعی می کنم این برادرها رو دور هم جمع کنم والا ....
    باز هم بیا ممنونم که با وجودت به من دلگرمی می دی 
    خدا تمامی رفتگان ُ ببخشه و بیامرزه . 
    ستاره ی عزیز ! درسته وبلاگ جای خوبی ِ برای نوشتن حرفها ولی حواست باشه وقتی از مشکلات عاطفی می نویسی یه سری هستن که بدشون نمیاد باقیمونده ی توانتُ هم به رگبار ببندن . متاسفانه اینجا یعنی دنیای مجازی هم گاهی ضربه های سهمگینی به آدم میزنه . 
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنونم بابت راهنماییت 
    ولی باور کن بعضی وقتها چاره نداری باید یکجا دلت رو خالی کنی
    ولی باشه بیشتر مراقب میشم
    به قول مهران مدیری دیدم که میگم :)))) یا به نوعی ... خوردم که میگم . ببخش اگه فضولی کردم . 
    پاسخ:
    نه عزیزم این حرفها چیه دوستی به همین چیزهاست دیگه برعکس من خوشحال میشم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی