راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

؟گاهی نمی شود که نمی شود 2

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

سلام

از اینکه بفهمی برای کسی مهمی یا کسی منتظرت هست حس خوب بدست میاری 
حس خوب بودن زندگی کردن و داشتن ووووو
ومن هیچوقت کسی منتظر بودن من نیست کسی منتظر یک لحظه با من بودن نیست 
حس تنهایی حس غریب و ازار دهنده هست حس یکنواخت و حس زجر اوری هست
کا رتو بیمارستان رو رها کردم و شروعدکردم پرستاری از سالمند اولین باری که رفتم پیش دکتر موحدی و با ایشون صحبت کردم برای نگهداری سالمند یک جوری نگاهم کرد که تو چرا ؟ و من کلی ایشون رو راضی کردم که بیشتر از نیروهای دیگر به نفعتون هستم و بیشتر به دردتون می خو رم بخصوص اگر مریض بد احوال باشه 
علا ای حال بالاخره اولین مریض من یک خانم مسن با سرطان غدد لنفاوی بود حالش خیلی وخیم بود و دیگه از شیمی درمانی گذشته بود روزی دو بار باید زخمش رو که هر انسان معمولی توان دیدن این زخم بد وبد بو رو نداشت  باید شستشو و تعویض پانسمان می کردم
روز ی چندین بار باید پوشکش عوض می کردم و غذاش رو اماده می کردم و اروم تو دهنش می ذاشتم شاید کسی که من رو ببینه بپرسه ستاره تو این کارها اره ..من و این کارها هیچ خجالت نمی کشم اگه پوشک مریض عوض کردم اگه شستم من نون شرف خودم رو خوردم و نون حلال پای سفره اوردمو تو دهن بچه ام گذاشتم خوشحالم که حداقل این توانایی رو دارم و داشتم....
اره مریض من یک پسر و یک عروس مهربان داشت که حاضر نبود این کارها رو عروسش براش انجام بده 
یک ستاره می گفت صد تا ستاره ستاره از دهنش در میو مد با من رفتارش مثل یک دختر و مادر بود و همیشه دعا می کرد که عاقبت به خیر بشم 
خیلی دوستش دارم و داشتم واقعا هیچ وقت خانم عطایی رو فراموش نمی کنم 
چند روز یکه حالش وخامت پیدا کرده بود چند شب پیشش موندم دلم نمی یومد تنهاش بزارم و برم خونه خوبیش این بود که حوریا هم با من بود حتی تحویل سال کنار سفره هفت سین پیش اون بودم  دوستش داشتم و با حرفاش ارومم می کرد 
بالاخره یک روز  دیگه حرف نزد و زبونش بند اومد از جای زخمش سفیدی استخون رو میشد دید 
لباسهاش و عوض کردم و تمیزش کردم و تختش رو به طرف قبله چرخوندم انگار بهم الهام میشد که ساعتها و لحظه های اخر زندگیش هست 
باهاش حرف زدم ساکت بود و چشماش و بسته بود یک لحظه چشاش و باز کرد و یک قطره اشک از چشماش ریخت اره گریه کرد ولی لبخند هم میزد و گفت ستاره ....
هاج و واج موندم چی شده ؟ اخه چرا؟کارهش و کردم و سپردمش به عروس پسرش و رفتم خونه
فردا صبح ساعت هفت و نیم رسیدم دم خونشون امبولانس بود مردم جمع شده بودن رفتم داخل اره مرده بود چه غریب چه تنها چرا مادرها باید اینجوری برن اشکهایم خود بخود می ریخت انگار مادر خودم مرده بود حس خوبی نبود به همه گفتم برید بیرون پوشکش رو عوض کردم سرم رو کشیدم تمیزش کردم و باهاش راهی بهشت رضا و غسالخونه شدم از غسالخونه که بیرون امد تربت امام حسین رو به پنج موضع سجودش مالیدم نمی دونم حق دختری رو خوب ادا کردم یا نه 
خدا رحمتش کنه و نور به قبرش بباره 
اینهم یکمقدار از سختی هایی که بر من گذشته اخرشم دکتر موحدی پولم رو بابت این هفده روز نداد و تا الان هم نگرفتم من این پولها رو به خود خانم عطایی بخشیدم و براشون طلب رحت و مغفرت دارم 
دوستای خوبم ممنون از همراهیتون

  • ستاره

نظرات  (۱)

  • بلاگر کبیر ^_^
  • عزیزم من زیاد وقت نمیکنم وبلاگهای جدید بخونم اما این پستت رو خوندم...
    چقدر تو ماهی :)
    خدا به همه ی پرستارها دلی به مهربونی مال تو بده .دست هات بوسیدن داره...
    خدا بیامرزه اون خانمه رو.
    پولت رو هم بگیر.نمیشه که تو پول رو خیرات روح اون خانم کنی اما کیفش رو یه دکتر ببره :| از حقت دفاع کن.
    پاسخ:
    چندین سال از اون موضوع گذشته
    منم پی گیر نشدم دیگه 
    چقدر خوبه که توهمراه شدی با من

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی