راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۷
ارديبهشت

سلام


کی گفته تنهایی خیلی بد هست

بعضی وقتها خیلی هم خوبه

مثل الان من نمی دونم چرا بعد از خوندن نوشته های روژین عزیز حالم بهتر شده

دختری که با یک بیماریه سخت به شدت مبارزه کرد و تا تونست از زندگی خودش لذت برد

روژین مهربانم الان که پیش خدای خودت هستی برای من دعا کن منم ارامش از دست رفته ام رو پیدا کنم

چقدر خوبه که صدای یک اهنگ بهت ارامش بده

بودن در کنار عزیزت هر چند که می دونی نواقصی داره ولی نواقصش رو نادیده بگیری و با بودنش لذت ببری شاید هم روزی با صبر و حوصله بشه نواقص اونم برطرف کرد ادمیزاده و هزار جور ادا

و بودن دختر بچه ای که با تمام اختلاف سلیقه ای که بینمون هست ولی بودنمون کنار هم یک نعمت هست

سعی می کنم محیط کارم هر انپه سخت و طاقت فرساست ولی بخاطر رفاه زندگیم تحمل کنم

ممنونم روژین عزیزم که با اینکه نیستی ولی امید زندگی به من دادی ممنونم مهربان خانم اوا دوست عزیزم که بوسیله ی تو با روژین اشنا شدم

نمی دانم من تو مشهد به این بزرگی وستی ندارم ولی تو این فضای کوچک دوستانی دارم که قلبن دوستشون دارم و زندگی می کنم دوستانی که بدون هیچ انتظاری مهربانی  می کنن و بودنشون امید بخش هست برای قلب دردمند من و شادی عزیزم  که خیلی وقته ازش خبری ندارم و دلتنگشم و هر جا هست اروی بهترینها رو دارم

و در اخر لعیا برادرزاده ی مهربان د زیبایم می دونم نوشته هام و می خونی می دونم می خونی ونظری نمی دی ممنون و سپاسگزارم مهربونم برای اشنا کردن من با این محیط

همتون رو ندیده دوست دارم ارزوی موفقیت برای تک تک عزیزانم

برام دعا کنید بعد از ماه رمضان نی نی دار شم

۲۷
ارديبهشت

سلام

دارم این روزها نوشته های روژین عزیز که به رحمت خدا رفته رو می خونم و چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم ای کاش زودتر با نوشته هاش اشنا می شدم و لحظه هاش و باهاش سر می کردم ای کاش اون روزها می شناختمش و برای تسکین دردهاش براش دعا می کردم 
و چقدر دنیای ما کوچک و روزهای ما کوتاه 
و چقدر متاسفم برای روژین عزیز 
راحت شدی عزیزم از دردهایت و چقدر قلب تو مهربان و زیبا بود کاش همه قدر لحظه هایشان را بدانند و الان که زیر این خاک سرد خوابیدی برات ارزوی مغفرت و ارامش ابدی رو از خدا دارم 
این روزها مشهد بعد از اون همه تکان و زمین لرزه یک باره دیگر شروع به لرزش کرد بخاطر این انتخابات 
نمی دونم فاز این شلوغیها چی هست اومدن بیرون و رقصیدن و پایکوبی و فحش و ناسزا گفتن به همدیگر و چیزهای دیگه 
نمی دونم اینجا تو این لحظات کسی یادی از کوروش کبیر و فرهنگ چند هزارساله ی ایران و عجز و لابه که اعراب فرهنگ مارو به گند کشیدن و ما رو به انحطاط اخلاقی و فرهنگی رسوندن کجا رفتن که الان یاد فرهنگشون نمی کنن 
ولی خوب به این ملت که سردمدارهای عزیزشون فرهنگ مناظره رو ندارن چه میشه گفت 
میگن مناظره نه بابا باید اسمش رو گیس و گیس کشی گذاشت  
افتادن به جون هم مثل خروس جنگی هیچ کس یک برنامه ی درست و حسابی نداشت فقط گفت تو فلان کارو کردی اون یکی گفت تو بهمان چیز رو دزدیدی 
بعد ما انتظارمون میشه که جوانهامون با فرهنگ بار بیان 
خیابان هر رو بستن با رقص و پایکوبی و فحش و ناسزا به همدیگر 
الام من تو فکرم اگر یمک مریضه بد احوال بخواد برسه بیمارستان تا برسه مرده و الفاتحه 
جایی اتش بگیره خاکستر میشه بعد گروه امداد می تونه برسه 
اینها هم بکنار اخه چرا به همدیگه توهین می کنین ؟ چرا همدیگر رو ترور شخصیت می کنین ؟ 
این انتخابات هست یا جنگ داخلی 
دیشب خواهرم تعریف می کرد با برادرزاده ام و داداشم رفتن سجاد و احمد اباد می گن گارد ویژه ریخته تو خیابون و با پاتوم می زدن بچه ها رو در حدی بود که خواهرم می گفت احمد من ولعیا رو به سینه یدیوار چسبوند و خودش رو بین ما و بقیه حایل کرد که ظربه ای نخوریم 
اخه این چه کاریه سال 88 کم جون کشته شدن کم جون از بین رفتن 
این بود فرهنگ ایران ما متاسفم زمانی که اروپا همدیگر رو لت و پار می کردن ما بزرگترین تمدن رو داشتیم ما از این تمدن الان چی داریم جزو جهان سوم هستیم 
یکی داد می زنه ازادی و دیگری داد می زنه باید بین زن و مرد دیوار کشید 
چندین سال هست از فساد اجتماعی و اقتصادی حرف می زن و کاری از پیش نمی برن 
چرا فحشا زیاد شده چرا جونها به جای ازدواج و تشکیل خانواده برای ارضای میل جنسی دست به کارهای دیگه زدن چرا اعتیادزیاد شده چرا روانگردانها زیاد شدن 
ببینم درد اینها چیه ؟
چرا تفریح قشنگی نداریم چرا باید به بهانه ی انتخابات ملت بریزن تو خیابون و شادی کنن 
ما یاد گرفتیم فقط حزن و اندوه رو ده روز ده روز بگیریم و اعیاد بزرگ مثل عید غدیر نیمه ی شعبان رو به یک روز تموم می کنیم اخه ده روز عاشورارو همه قبول دارن و یک ده ی خود جوشی هست ولی ده ی فاطمیه ده ی محسنیه و و و 
اخه اینها رو از کجا اوردین نمی دونم چرا ما اینقدر افراط و تفریط داریم 
باز هم خدا بخیر کنه و حادثه ی 88 باز هم به وقوع نیفته 
وما بمونیم و فرهنگ غنی شده ی 2500ساله ی ایران

۲۴
ارديبهشت

سلام 

من ادمه هریم 
یکهو هرم می گیره بنویسم یکهو هم نه و شاید تا مدتها دستم به نوشتن نره 
از قضا امروز داشتم یک وبلاگ از یک نویسنده خوب بنام (مرد بارانی ) می خوندم یاد قضیه یامروز ظهر افتادم 
امروز ساعت 1:30که با ماهان سوار ماشین و بسمت کلینیک میومدم چندتا خانم مسن با موهای سفید دیدم یکهو به ماهان گفتم:خانمها رو دیدی گفت اره چشون بود گفتم: موهای سفیدشون رو دیدی گفت: اره گفتم: خدا کنه من به خانواده ی پدری برم و موهام سفید نشه 
وای فکر کن من هنوز مو سفید ندارم اگه موهام سفید شه دق می کنم 
اونم گفت که تو اون سن رنگ سفیدی مو یک قشنگی خاصه خودش رو داره 
ولی من دوست ندارم نمی دونم چرا از پیری می ترسم ماهان بهم میگه اعتماد بنفس نداری ...اصلا ربطی به اعتماد بنفس نداره نمی دونم چرا از پیری ترس خاص دارم 
حس تنهایی و مریض شدن زیر دست اینو اون افتادن بده من دوست دارم اگه قراره بمیرم سرپا باشم و سر حال 
برای همه ارزوی سلامتی دارم در ضمن این خانمها خیلی خوشتیپ و های کلاس بودن و اینکه سرحال
۲۳
ارديبهشت

سلام 

از امتحان کنکور امده بودم خیلی خسته تو گرمای تیرماه ناراحت و پر از استرس از نتایج امتحان یک سال تمام خونده بودم با هزار سختی و مکافات و سخت گیری برادرهام اون زمان رفتن دانشگاه به این راحتی نبود منم با کلی خواهش و التماس و تو بمیری و من بمیرم راضی شدن امتحان کنکور بدم ....از پله های ساختمان بالا می رفتم یکهو یک پسر با لباس مشکی با لهجه ی غلیظ به من گفت افتخار می دین خانوم؟
چقدر یاداوری این خاطره برام ناراحت کننده و حالم رو منقلب می کنه
رو کردم بهش سر تا پاش و نگاه کردم و گفتم اقا مزاحم نشین گفت :من ازتون خوشم اومده...سریع واکنش نشون دادم و گفتم :کسی داره از پله ها میاد بالا ...و خودم سریع رفتم 
اومدم خونه به خواهرم گفتم :یک پسری بالباس مشکی اومد دنبالم گفت : رضا رو می گی ؟گفتم : اسمش رو نمی دونم ولی مشخصاتش این بود گفت اره این فلانیه عموی دوست دختر داییم  ....
فراری بودم ازش دوستش نداشتم اصلا در حد خودم نمی دیدم 
یتیم بزرگ شده بودم چهارتا دختر و یک پسر بودیم برادر بزرگهام زندگی مستقل داشتن و ما بودیم یک مادر زحمتکش 
با سختی زندگیمون می گذشت داشتن لباس قشنگ خوردو خوراک خوب همش یک رویا بود باز هم خدا رو شکر ناراضی نبودیم و زندگی می گذشت 
تمام فکر و ذکرم این بود که دانشگاه فبول شم و بتونم کاری خوب برای اینده داشته باشم 
اصلا نه فکر دوستی و نه فکر ازدواج رو داشتم فقط درس و درس و درس 
هی رضا دنبالم می کرد قد و بالای قشنگ صورت زیبا و تک پسر بودن و شاغل بودنش همه دست به دست داده بود که رضا حرف اول تو تمام پسرها داشته باشه 
واقعا دخترها براش دست و پا می شکستن و من که نه اهل ارایش و نه اهل اصلاح بودم ساده ی ساده دنبال من بود و من اون رو نمی خواستم 
یک روز که با خواهر کوچکم رفته بودم بیرون اومد دنبالم و گفت :من با شما کار دارم ...تعجب کردم و گفتم چه کاری ...گفت ازدواج ...باورم نمی شد من  ..اون اخه چی ؟
خانواده ام قبول نمی کنن 
بهش گفتم : بیخیال داداشام من رو به تو نمی دن خداحافظ
و رفتم انگار بی محلی کردن من روش اثر گذاشته بود روزها دنبالم بود نامه می داد و پیام می داد
یک روز که رفته بودم دبیرستان خواهرم مریم دختر برادرش من و صدا کرد و گفت میشه بیای ؟
ترسیده بودم با خودم هزاران فکر کردم با من چه کاری داره؟
رفتم پشت دبیرستان نشست کنارم گفت این نامه از طرف عموم رضاست بخونش ؟
انگشتر عموش رو به من نشون داد گفت اینم که باور کنی عموم نوشته خوندم پر از احساس بود و که من منتظرم برادرم از ترکیه بیاد بیام خواستگاریت 
ومن احمق و احساساتی و بچه باور کردم تمام احساساتش رو 
یاداوری این خاطرات سراسر درد خیلی سخته 
ایستادنش جلوی بلوکی که ما ساکن بودیم 
اومدنش دنبالم 
هیچ کدوم از پسرها جرات نداشتن بهم نگاه کنن همه می دونستن رضا من رو دوست داره 
شوهر عمه ی حوریا اون زمان دانشجوی وکالت بود من رو خیلی می خواست نمی دونستم ولی از رفتارهای پسر همسایه مون که باهاش دوست بود این رو حدس زده بودم ولی چه کسی به گوش رضا رسونده بود نمی دونم ...
یک روز ظهر که از کتابخونه اومده بودم دیدم پایین بلوکمون دعوا شده بود و دیدم سید احمد و رضا با ریاض به دعوا و تهدید 
اخ من که دیدمشون سرم و انداختم پایین و با غروری که تو دلم چنگ می نداخت رفتم خونه
بالاخره ریاض پاشو کشید کنار  ولی بالاخره شوهر عمه ی دخترم شد و کسی بود که حضانت و حوریا و کارهای طلاقم رو انجام داد(فکر کنم تو دلش بهم گفت حقته هر چی سرت اومد)
بالاخره با کلی دردسر و التماس رضا ما با هم ازدواج کردیم ولی این زندگی شش سال بیشتر دووم نیورد و جدایی 
نمی دونم چرا این خاطرات برام زنده شد وهر لحظه که بیاد شون می فتم شاید نابلد بودن و بی کفایتی من باشه که زندگیمو باختم اخه من هیچی از شوهر داری جز غذای خوب پختن و به خودم رسیدن و خونه مرتب کردن بلد نبودم من نه لوندی داشتم و نه ناز کردن 
شاید اگه بلد بودم با تمام هنرهایی که داشتم می تونستم زندگیم و حفظ کنم و مادری نداشتم که اینها رو یادم بده اخه مادرهای ما مگه لوندی و ناز کردن داشتن 
گریه ام می گیره وقتی یادم میفته که زندگیمو مفت باختم والا شاید هیچوقت از جانب رضا خیانت نمی دیدم نمی دونم چرا دارم خودم رو محکوم می کنم ولی خودم متوجه اشتباه خودم هستم 
خدا بزرگه بازهم راضیم و خدا رو شکر 
می دونم بی سر و ته می نویسم اخه من نویسنده نیستم ولی ممنون که من رو تحمل می کنید