راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
آذر

سلام

چند روز می خوام بنویسم اینقدر سرم شلوغه که حد نداره کلینیک به شدت شلوغه عمل های زیبایی پشت سر هم و گرفتاریهای خودم و دوخت و دوز وووو....
بگذریم چند روز  هست حالم خوبه و سعی می کنم هیچی این حال خوبم رو بد نکنه  حتی یک مدت هست سعی کردم از کسایی که ممکنه با حرفهاشون و رفتاراشون حالم و بد کنندوری کنم کارهایی رو که دوست دارم و انجام بدم برای خودم زندگی کنم نه خوشایند اطرافیانم ...چون اطرافیانم حس می کنم فقط به فکر خودشون هستن روز سه شنبه که از کلینیک در اومدم سوار مترو شدم و ایستگاه فلسطین پیاده شدم سر میدون فلسطین گل فروشی استان قدس هست و من مشتری همیشگی هستم  رفتم و سراغ اقای یغمایی رو گرفتم محل کارشون نبودم و یک گیاه حسن یوسف فوق العاده زیبا و یک گلدون و مقداری خاک برای قلمه ی خودم خریدم  از انجا اومدم بیرون و با احمد قرار گذاشتم بیاد میدون جام عسل و از انجا با هم بریم بیرون طفلک احمد نهار نخورده بود منم تا رسیدم زنگ زدم کبابی سفارش کباب دادم ... دیگه نهار  خوردیم و احمد در گیر سگش بود ...یک ساعت بعدش ماهان هم اومد و منم براشون چایی ریختم و کارهای دیگمو انجام دادم و بعدش حوریا از کلاس اومد و حموم کردم و اماده شدیم بر ای شب یلدا بریم خونه ی داداش بزرگم...
رفتیم اونجا و طفلکیا لعیا و فاطمه برادر زاده هام کلی تدارک دیده بودن ولی  چه فایده وقتی شام می خوریم بعدش نمی تونیم اون خوراکیهای خوشمزه رو بخوریم دیگه خاطرت تعریف کردیم و کلی خندیدیم  وساعت یک رفتیم خونه صبح هم ساعت یک ربع به شش از خواب بیدار شدم و اماده برای رفتن به سر کار...
هوا صبح خیلی سرد بود باد بهشدت به سرم خورده بود و سینوزیتهام به شدت درد گرفته بود دیگه با همین سر درد شروع به کار کردم و خدا رو شکر کم کم سر دردم رفع شد ...دیگه با بچه ها قرار گذاشتیم و رفتیم واااااای بعد از مدتها کافه سنتی چقدر حال داد  خدای من بعد از مدتها برای دل خودم دیگه به هیچی فکر نکردم به حوریا ماهان به هیچکس واقعا برای خودم بودم خیلی راضی بودم اخه منم حق زندگی دارم نمیشه که همش بخاطر این و اون خودم رو فدا کنم واقعا تصمیم گرفتم که بخودم برسم ..و چقدر خوب هست اخه اگه من از نظر روحی روانی اکی نباشم نمی تونم کسایی رو که به من وابسته هستن رو اکی کنم ....
در کل از کافه در اومدیم و خوشحال و خندون راه افتادیم سمت خونه تو راه خونه به حوریا زنگ زدم و قرار گذاشتیم محل مدرسه اش اون و ببینم ...بعدش با هم رفتیم و میوه خریدیم و پیاده تا میدون سلمان و سوار تاکسی شدیم و رفتیم خونه ...
دیگه رسیدم خونه و جارو کردم و یکم کتاب ایین نامه رو خوندم و خوابیدم و قتی بیدار شدم که ماهان اومده بود  و دیگه چایی و من غرغر کردم و بعدش میوه و خرما و گرفتم خوابیدم و صبح اماده شدم که برم برای امتحان ایین نامه ...رسیدم انجا پرونده ام رو که خواستن دادم و بعدش من یادم رفته بود که شناسنامه و کارت ملی همراهم باشه پس امتحانم موکول شد به سه شنبه  خخخخخ ...دیگه اومدم کلینیک و مشغول کار و شیفتم تمام شد میرم سر راه یک گیاه حسن یوسف اتشی و می خرم و بعد میرم برای استراحت مطلق تا روز شنبه که برم سر کار و خودم رو اماده کردم که یک تعطیلی خوب برام رقم بخوره 
دوستان از همراهیتون ممنونم باز هم منتظر نظرهای خوبتون هستم
۲۵
آذر

سلام

دوستان و همراهان خوبم 
اول از همه من دوست دارم نظرات و حرفاهاتون رو بخونم و نظراتتون من و راهنمایی و دلداری بدین 
چون اینجا من راحت درد و دل می کنم و با خیال راحت حرف دلم و می زنم 
امروز صبح ساعت 8 بیدارشدم اول خوشحال بودم که لباس مجلسیم رو به موقع تحویل دادم و خدا رو هزار مرتبه شکر در حال حاضر هیچ ایرادی نداشت 
امروز صبحانه درست کردن رو واگذار کردم به حوریا ....کلی من من کرد و من خسته هستم و بعد به زور و اجبار من بلند شد که املت درست کنه و چایی دم کنه ...والا انگار فقط مردم دختر دارن ما که دخترمون با هزار بدبختی یک کاری رو انجام میده...
در کل جاتون خال یک املت خوردیم که تهش ته دیگ شده بود و کلی حوریا گفت وای مامان مزه ی املتهای تو رو میده ...!!!!!!!!!
منم چشام گرد شد که دهنتو ببند مگه من املتها رو می سوزونم ....هیچ دیگه در حال صبحانه خوردن بودیم که زن در و زدن فهمیدم از شرکت گاز اومدن می خوان گاز رو قطع کنن...منم کلی التماس که خواهش می کنم قطع نکنین  و بازم التماس حوریا که برو پایین قبض رو بیار ...
هیچ دیگه بعدش اماده شدم که برم سر کلاس ....سوار واحد شدم و تا یک مسیر رفتم و بعدش جای یک خرازی پیاده شدم که وسایل خیاطی بخرم و در ضمن به خودم حال دادم و یک عدد کلیپس خوشگل گرفتم کلی هم باهاش ذوقیم....
کلاس که رسیدم شروع کردم الگوها رو مرتب کردن در ضمن تو را یاسی بهم زنگید و گفت که سوار هواپیما شده و تا دوساعت دیگه نجف هست ....گریه ام گرفته بود ای کاش منم می تونستم....
خدا کمک کنه انشاالله منم بتونم برم...
بعد از اینکه کارهای الگوهام تموم شد به احمدزنگیدم که امروز ساعت چند میره کلینیک اقای ندافی اونم گفت ما بین ساعت 5و6 ...منم خوشحال زنگ زدم به دکتر ندافی اونم گفت ساعت 6 احمد انجا باشه ....
اینم یک قدم مثبت برای داداشیم ...
خدا کنه تا اخر پیش بریم و احمد مداوا شه ...
ساعت 1:30بعد از اتمام کلاس اومدم کلینیک وای سرتون بدرد نیارم کلی مریض اومده ...مریض نمیشه به اینها بگیم جون همشون دارن عملهای زیبایی انجام میدن ولی بنظر من اینها مریضهای روحی روانین که از ظاهر خودشون اصلا راضی نیست ...
دیشب ماهان می گفت چقدر دوست دارم یک روز بشه بهم بگی که بارداری ...
چه کار کنم خودم هم دوست دارم ولی می ترسم ..بهز هم یک بچه ی بی پدر برام بمونه ...خدای من
ولی شاید زندگیم تغییر کنه ....
در کل دوستان برام دعا کنید که احمد حالش بهتر شه 
بابت همراهیتون ممنون
۲۴
آذر

سلام

دوستان و همراهان خوبم 
امروز صبح ساعت 7:30 که از خواب بیدار شدم اول با یاسی خواهرم صحبت کردم و بعدش نشستم پی کار خیاطیم امروز باید تا ظهر لباس تحویل بدم و بعدش می رفتم کلینیک ....در حین صحبت با یاسی بهش گفتم : اگه من دارم برای بهبودی احمد سعی و تلاش می کنم چون واقعا عذاب وجدان دارم برای تنهایی و بی کسی احمد چون حس می کنم یک جوری مقصریم من نمی خوام وقتی خدای ناکرده برای احمد اتفاقی افتاد اون زمان بشینم گریه کنم که چی بشه .....الان که زنده هست باید پی گیرش بشم باید برای مداواش سعی و تلاش کنم ...یاسی هم گفت: دقیقا منم احساس تو رو دارم بهش گفتم : یاسی الان که امروز عازم زیارت کربلایی چشت همینکه به گنبد و بارگاه اقا امیرالمومنین خورد اول احمد و یاد کن ...اون طفلک هم گفت : مگه میشه من فراموشش کنم ....
بعد هم خداحافظی کردم باهاش و بهش گفتم بازم بهت زنگ می زنم 
پشت بندش به اقای ندافی زنگ زدم خدا رو شکر جواب داد (اقای ندافی کلینیک ترک اعتیاد دارن) گفت هماهنگ کن که داداشت رو ببینم ....منم خوشحال شدم و به احمد زنگ زدم خدا رو صد هزار بار شکر احمد استقبال کرد حتی بهش گفتم: که اگه خجالت می کشی فاطمه (برادرزاده ام)رو با خودت ببر که گفت نیازی نیست خودم میرم خیلی خوشحال شدم 
همون لحظه به یاسی زنگ زدم و گفتم که احمد قبول کرده که بره خدایا شکرت که دعاهام و بی جواب نزاشتی تو ارحم الراحمینی 
نمی خوام از بین بره بوی مامان و بابام و میده می خوام باشه اگر چه دوره ولی زنده باشه 
دعا کنید روال عادی بهبودیش و پی بگیره خدایا ممنونم که داری بهم کمک می کنی الان قراره فردا بیاد خونمون اینجوری بهتره دیگه تنها نیست 
امروز با مادرم تو تنهایی خودم باهاش حرف زدم بهش گفتم: مامان دعا کن احمد داداشم بهتر شه تو مادری خدا دعات و مستجاب می کنه می دونم از من نگرانتری می دونم بیشتر از من بفکرشی ولی چه کنم که دستت از این دنیا کوتاه هست ...مادرم کمکم کن به کمکت نیاز دارم نمی خوام داداشم از دستم بره نمی خوام دیگه نداشته باشمش 
می خوام الان بدستش بیارم من و ببخش اگه کوتاهی کردم بخدا کوتاهی من ناخواسته بود از ناچاری بود اینقدر گرفتار مشکلات خودم شدم که احمد رو نه فراموش بلکه سهل انگاری بود کمکم کن
دوستانم و همراهانم شما هم دعا کنید ممنونم
۲۳
آذر

سلام

قبل از همه امروز تمدید قراداد کردم
خوب بد یا خوب الهی شکر راضیم خدا برکت بده 
چند روز دارم دل نوشته های یاسی خواهرم رو می خونم یاد تمام دلتنگی ها و سختیهایی رو که کشیدیم و اون بیشتر افتادم 
از لحظه ی فوت مادرم و صحنه ی دلخراشی که با حضور برادر کوچکترم اتفاق افتاد 
همه و همه هایزیاد رو بیاد اوردم ...نه اینکه از یادم رفته باشن نه اصلا فقط شاید یک کوچولو کمرنگ شده باشن 
دارم سعی و تلاشم رو برای موفقیت بیشتر وبیشتر می کنم ...
هم تو محل کارم و هم برای خیاطی من خیاطی رو خیلی خیلی دوست دارم و با جدیت کار می کنم 
خواهرم نوشته بود خیلی تنهاست ....نمی دونید چقدر ناراحتی خواهر برادرهام برام مهمه ...ولی خوب بابا یکم انصاف داشته باشین من همش به همشون زنگ می زنم  و حالشون رو می پرسم اونا فقط وقتی با من کار دارن یک زنگ می زنن یا پیام میدن ....
اخه خوب یعنی اینقدر گرفتارین خوب منم گرفتاری دارم منم تنهایی دارم ....درسته یاسی تنها کسی هست که من بیشتر حرفهای دلم رو باهاش میزنم بعضی وقتها شده ساعتها باهم تلفنی صحبت می کنیم و از حال هم خبردار میشیم ...ولی بقیه فقط ادعا دارن 
تو نوشته های خواهرم به یک چیز خیلی درد اور برخوردم نقاشی داداش احمدم....نوشته بود که یک روز شیما ذفتر خاطرات قدیمیش رو میاره برای یاسی 
(شیما برادزاده ام هست) میگه ببین این و عمو احمد کشیده ...اره احمد کشیده ولی چه نقاشی دردناکی لحظه ی فوت مادرم ...با نون اومده بود از مدرسی اونروز مامان قبل از رفتن احمد به مدرسه بهش گفته بود :مامان امروز نرو فوتبال از مدرسه زود بیل خونه ...الهی فداش بشم انگار می دونست قراره دیگه نباشه 
12:30رسیدم خونه مادرم دیدم در خونه بازه صدای شیون و گریه و زاری رفتم تو یاس پاهای مادرم رو گرفته و داد می زد ببین پاهاش سرده جون نداره داداش صالحم بغلش کرده و داره گریه می کنه ....نمی دونم خوردم زمین با دو دستم به صورتم زدم که ای وای مادرم و بیدار کنین خواهش می کنم ....هی خودم رو به زمین می زدم مگه باورم می شد رفتنش رو مگه میشد باور کرد نبودنش رو  نه نه نه ....مگه مادرها میرن .....بهش گفتم بخاطر من پاشو بیدار شو بخاطر احمد بخاطر یاسی  ....خواهش کردم التماس کردم مامانم دیگه نشنید و شاید شنید و دیگه کاری از دستش بر نمیو مد ....می دونم دوست داشت بیدار شه با دستش اشکامون و پاک کنه تو بغلش بگیره و اروممون کنه ولی سایه ی شوم مرگ روش افتاده بوذد مامانم جون نداشت ....یکهو داداش محمدم با پزشک و منشی پزشک اومدن بالا سر مامانم داد زد گریه نکنین جیغ نزنین مامان زنده است هنوز دکتر نگفته که مرده است دهنتون رو ببندید ...ساکت شدیم چشم دوختیم به دهن دکتر ارزو کردم که دکتر بگه اره مامانتون زنده است فقط سکته کرده برسونینش بیمارستان ولی .....گفت:متاسفم مادرتون فوت کرده وای مگه مادرها میمیرن نه بخدا نمیشه ....
تابوت رو اوردن که مامان رو ببرن من نذاشتم گفتم: تو رو خدا بزارین احمد برسه ....
اخ احمد رسید نون بدست بگه مامان پسر خوبی شدم ببین برات نون اوردم به موقع اومدم ....دید مردها دم درن صدای جیغ از تو خونه میادیک لحظه چشم به احمد افتاد داد زدم وای احمد مامانم مرد ...چقدر احمق بودم ....نون ها رو پرت کرد ترسی دوید کجا بره پیش کی بره احمد کسی رو دیگه نداره احمد تو7 سالگی بی پدر شد و الان تو13سالگی 
بی مادر....
چقدر خاطره دردناکی بود هممون اسیب دیدیم از نبودن مادرمون ولی احمد ویاس بیشتر 
تو خونه داداش زیر دست زن داداش سخته خیلی سخته من دوست ندارم حتی یک لحظه منت کسی رو سرم باشه باز هم احمد پسر بود از خونه می رفت بیرون ولی یاسی کلفتی زن داد اش رو کرد کلی سختی کشید تو بچگی و صداش در نیومد  چی بگم منم بدبختیهای خودم رو داشتم اون زمان ....
الان یاسی خانم وکیلی هست برای خودش تو کارش موفق هست یک خانم که همه ازش تعریف می کنن ...خدایا شکرت ولی احمد خدایا گرفتار این درد خانمانسوز شده از بی کسی و تنهایی به این درد مبتلا شده ....مامانم دعا کن پسرت حالش خوب شه 
داداشم حالش بهتر شه دیگه لاغر نباشه صورتش زرد نباشه دوباره اون احمد زیبا بشه اون هیکل قشنگش رو بیا خدایا کمک کن دیگه از این بیشتر نشه 
دعا کنید برامون خواهش می کنم
۲۰
آذر

سلام

دوستای خوبم برام دعا کنید خیلی استرس دارم بابت کار خیاطیم دوست دارم کارم بگیره و پولی که خرج کردم هدر نشه

۱۹
آذر

سلام

روز برفی همه بخیر وشادی 
نمی دونم چرا یکهو اسمون دلم بشدت ابری شد امروز جمعه ومن شیفتم یکساعت طول کشید تا رسیدم 
اسمون بشدت داره برف می باره و هوا بشدت سرد 
یعنی روزی می رسه که من همچین جمعه هایی خونه باشم درسته روز تعطیلی برای ما اضافه کاری محسوب میشه و دوبله حقوق میدن ولی بعضی وقتها دوست داری اینقدر تامین باشی که حداقل نیاز به پول این روزها نباشی 
بخدا کفر نعمت نیست خدا رو هزاربار شکر ولی بعضی وقتها دله دیگه 
گاهی وقتها یک زندگی معمولی دوست دارم مثل بقیه ولی دیگه نمیشه اینم زندگی من 
دیروز یک نوشته ی قشنگی خوندم  نوشته بود(شاید نشود به گذشته برگشت ویک آغاز زیبا ساخت ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیباساخت) گاهی وقتها دوست دارم استرس بیدار شدن رو نداشته باشم استرس زود خوابیدن شب رو هم بخدا اینکه می گم زود خوابیدن این نیست که سر شب بخوابم نه خوابیدن زود من 12 شب هست بازهم خدایا شکرت به سلامتی که به من دادی
گاهی زمانه بر وفق مرادمون نیست ولی باید بهش جهت بدیم بزاریم چرخ زمانه به اون جهتی که ما می خوایم بچرخه تا حدودی موفق شدم ولی تلاش زیادی کردم گاهی خسته میشم دست خودم نیست اشکم جاری میشه دوست دارم غر بزنم داد بزنم سر خودم سر زندگیم سر همه چیز ....
ولی فایده نداره اخه هر چه غر بزنم خودم رو ازار دادم ...بعضی وقتها تو زندگیم دنبال لحظات قشنگم ولی لحظات قشنگم اینقدر کمرنگن که حتی حس نمی کنم 
شاید قشنگترین لحظه ی زندگیم تولد حوریا بوده و بس ....
خدا کنه بچه ام قدر دان زحمتهای زندگیم باشه 
نمی دونم با این دل چه کنم انگار دو دست به دور قلبم گره خورده و بشدت به قلبم فشار میاد درد بی کسی و تنهایی 
هر کسی مشغول زندگی خودشه هر کسی در گیر زندگی و مشکلات خودشه و من و تنهاییام همیشه سعی کردم پیش هیچکس درد دل نکنم با سیلی صورت خود رو قرمز کردن یعنی تظاهر به چیزی که نیستی 
دوست دارم برم قدم بزنم و اشکهایی که به هزار بدبختی کنترل کردم که بر روی صورتم نلغزند همانند سیل جاری بشن شاید دلم اروم بگیره 
نیاز به شونه های محکم دارم و دستهایی که لرزش تنم از شدت گریه رو در بر بگیرن ...
و شونه هایی که بتونم سرم رو روشون بزارم و زار زار اشک بریزم 
نمی خوام کسی ملامتم کنه نمی خوام کسی نصیحتم کنه هیچی نگه فقط بزاره گریه کنم و اروم شم 
خدایا تو ارحم راحمینی تو کس بی کسانی ارومم کن من کسی جز تو رو ندارم تا الان دست گیرم بودی من بعد هم هستی نازنین خدای مهربان من





۱۶
آذر

سلام

قبل از نوشتن کلی حرف برای گفتن دارم ولی وقتی میرسه به نوشتن تمام حرفها از ذهنم پاک میشه 
جالب اینکه من از اون ادمهایی هستم که حتی با خودم حرف می زنم اینکه میگم حرف می زنم برای یک لحظه نیستها بیشتر مواقع همینجوریم حتی وقتی تو جمع دوستان یا خانواده باشم نمی دونم چرا ؟شاید اینقدر درگیریه فکری دارم که بیشتر وقتها دچار حرف زدن با خودم میشم ...بدترین موقع زمانی هست که یک نفر مخاطب مقابل من باشه و داره صحبت می کنه من درگیر فکرهای خودم باشم بعد وسط حرف زدن اون خارج از موضوع حرف اون شروع به حرف زدن کنم ...اخه دست خودم نیست چه کنم ...!
از یکطرف دیگه کارهام بشدت کند پیش میره با اینکه استراحتم کمه ولی نمی دونم چرا اینقدر کند شدم بخدا ...
حتما برنامه ریزی خوبی ندارم ...مشکلم برای کلینیک نیست...برای دوخت و دوز و کلاسهام که برام خیلی مهمه ...
می خوام موفق باشم درسته شاید دیر به این فکر رسیدم ولی هر چه هست باید موفق شم ...
می خوام جبران کنم گذشته رو ...می خوام همونی باشم که بودم و هستم ....تلاش برای زندگی بهتر ....
همیشه به هر چه خواستم رسیدم درسته خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم ولی هر انچه خواستم روکم یا زیاد بدست اوردم..
من تو زندگی فقط حسرت دو چیز رو دارم و بس یکی وجود پدر و مادر و دیگری...این دیگری در موردش باید توضیح کامل بدم...
وجود پدر و مادر ...پدری که در سن 13 سالگی از دست دادم و مادری که در سن 21 سالگی دیگر نداشتمش....
پناه گاهی که برای همیشه از دست دادم
گفتنش خیلی اسون هست ولی درک مطلب هم سنگین...
شاید اگر پدر یا مادرم زنده بود من بعد از جداییتن به ازدواج نمی دادمد ....شاید باورتون نشه ازدواج من یک ازدواج مصلحتی بود نه خواسته ی دل ....
نمی گم الان من ماهان رو دوست ندارم نه این دروغ محض هست بالاخره علاقه بوجود اومد ولی خیلی سخت ....
شاید اگر در ماه رمضان سال 78 به خونه ی من حمله نمی شد  هیچ وقت فکر ازدواج رو نمی کردم ...
خدا رحم کرد والا مورد تجاوز قرار می گرفتم شب ترسناک و هولناکی بود نمی دونم ملت ما یادشون رفته ماه رمضان هست یادشون رفته شاید کسی که می خوای بهش تعرض کنی روزه باشه اونم نزدیک اذان سحر چه شب شومی بود بعد از درگیری روز بعد که رفتم بیمارستان به همکارم گفتم: نمی دونم پشت پام بشدت درد می کنه گفت برو ببینیم پات چی شده ... پام از شدت کبودی سیاه بودسیاه سیاه ...
نمی دونم چرا تو این جامعه ای که عنوان مسلمان و تشیع دارن یک زن با یک کودک نمی تونن یک زندگی امن داشته باشن ...مجبور تن به ذلت بدی که بتونی در امنیت زندگی کنی....
یک جای مصیبت زمانی که تو بنگاهها دنبال یک سر پناه برای خودم و کودکم بودم کافی بود بفهمن طرف تنها است و مجرد خونه پیدا می کردن ولی هزاران توقع ازت داشتن یک بنگاهی همسن پدرم بود خجالت نکشید چه جوری روش شد به من پیشنهاد صیغه شدن بده ...
بازهم خدا رو شکر راضیم به رضای خدا  ...
چون اگه تا الان سر پا هستم کمک خدای بالاسرم بود و هست ....
ولی باز هم ازش می خوام کمکم کنه  دستم و بگیره کم سختی نکشیدم کم تا صبح گریه نکردم کم زحمت نکشیدم و دوندگی نکردم ....
یادمه لحظه ای که گوشواره ی حوریا رو از گوشش در اوردم و گریه می کردم بهش قول دادم جبران می کنم خدا رو صد هزار مرتبه شاکرم که تونستم جبران کنم ...
لحظه ای که از سر کار برگشتم و دیدم بچه ام بهم گفت : مامان همه ی بچه ها بستنی خوردن من پول یخمک نداشتم تا مغز استخوانم سوختم خدایا هیچ مادری رو درمنده ی بچه اش نکن ....
اینها رو که یاداوری می کنم گریه ی خون می کنم نه از چشم نه بلکه قلبم انقدر فشرده میشه که حس می کنم هر ان داره می ترکه ...
ماهان هم اگه خوب شد با من بخاطر صبر من بود بخاطر تحمل من بود اونم کم در حق من بدی نکرد کم ازرده خاطرم نکرد ....
همه بهم می گن بچه بیار که زندگیت محکم بشه ....اخه انسانهای عاقل کجا یک بچه می تونه ستون زندگی باشه اره خیلی ها هستن که بخاطر بچه با هم زندگی می کنن ولی طلاق عاطفی بین اینها چی ؟ مهم نیست ؟ پس این خیانتها چیه ؟ همه ی اینها حاصل همین چیزها و باور غلط ما است ...
در اخر خدا تمام زوج ها رو خوشبخت کنه و هیچ بچه ای بدون پدر و مادر زندگی نکنه 

۱۲
آذر

سلام

تنهایی بدترین دردی هست که نمیشه به هیچ صورتی با هیچ مسکنی اون رو از بین برد 
و من تنهام با وجود تمام کسایی که اطرافم هستن  و نمی تونم از دردهام بگم ....سخته رو شونه هام سنگینی می کنه ...نمی دونم هدفم توزندگی چیه ...دیشب با حرف ماهان دلم به درد اومد تو از کی تا حالا برام تعیین تکلیف می کنی ...از وقتی تو زندگیم اومدی تمام تفریحام به هم خورد یک مسافرت از دست تو نمی تونم برم ...فکر کردی با این حقوق فکستنیت می تونی تک وتنها زندگیت و بچرخونی  همین زندگی رو صدقه سری من داری ...جالبه بهش می گم خوب طلاقم بده ...برو پی زندگیت یک اشتباه کردی هر جا تمومش کنی بنفعته ....تو که هیچی نمی بازی همه چیت سر جاشه این منم ابروم حیثیتم زیر سوال میره ...بهش می گم با زور تو زندگیت نیومدم با خواسته ی خودت بوده من مجبورت نکردم .....
دلم شکسته بارها شکسته ای کاش می شد به خیلی عقبترها برگشت و همه چیز رو از اول درست کرد یک مدت سعی کردم یک مقدار خوشحال باشم ولی .....
اون خودش نمی زاره 
چهار ملیون دادم و رفتم اموزشگاه برای اموزش تخصصی عروس و لباس شب هدف بزرگی دارم به جاییبرسم کسی جرات نکنه بهم بگه تو همین زندگی پیزوری رو از من داری ...اونم من ..منی که جلوی هیچ احد و ناسی هیچ وقت کم نیوردم هیچکس هیچی از زندگیم نفهمید هیچ کس دردم رو نفهمید ...
من باید موفق شم باید 
دلم گرفته می خوام جایی برم که همه چیز رو فراموش کنم حتی دوست ندارم جمعه ها خونه باشم قبلنا خونه ام رو خیلی دوست داشتم همش دنبال چیزی بودم که روز به روز خونه ام قشنگتر بشه ولی الان اگه بچه ام نبود عمرا خونه برم 
خدایا برای منم درست کن 
الهی امین
۱۰
آذر

سلام

نمی دونم بخدا با این حوریا چه کنم ....؟ گفت: پول تو جیبی می خوام ....!منم گفتم: چشم ....
منم شروع کردم پول تو جیبی رو هفته ای دادن ...بهش هم گفتم حوریا جونم این برای یک هفته ات هس باهاش سر کن ...گفت: باشه ولی هیچی با این پول تا اخر هفته نمی مونه ...منم گفتم : باشه زیادتر می کنم ....
پول تو جیبی رو زیاد کردم ولی انگار همون اش و همون کاسه ...قرار نیست بچه ام بفهمه
امروز بهش می گم : حوریا می خوای با دوستت بری بیرون پول داری ؟ می گه : اره 1000 تومان 
می گم تا دیروز که 5000تومان مونده بود منم 4000تومان دادم اخه چکارش کردی ؟ میگه:شارژ کردم من کارتم رو _خوراکی خریم ووووو
بعد بهش می گم : تو که یکشنبه من کارتت رو شارژ کردی ....میگه خوب هان ...بعد از کلی سین جین می فهمم همش رو خوراکی کرده خورده 
بابا والا بخدا پول رو بابت بوس به من نمی دن بخدا من دارم جون می کنم ولی کو کسی که بفهمه مقصر منم که حوریا اینها رو نمی فهمه 
۱۰
آذر

سلام

نمی دونم از کجاش شروع کنم چی بنویسم از دردهام از غصه هام ...
دوست دخترهاش هر جور بود تحمل کردم و دم نزدم ...چرا دادو بیداد کردم ...التماس خواهش تمنا ...ولی قرار نبود چیزی درست شه ... شاید من اونی زنی که می خواست نبودم ...
دوست دخترها رو هر جور بود هضم کردم  ولی این اخریه اخه چطور اینو قورت بدم هضمش پیشکش 
حوریا 5 ساله بود ولی طفلکی دید چقدر غصه خوردم ....
وقتی فهمیدم باباش کسی رو صیغه کرده اونم یک خیابونی خلاف کار ....! خوب خلایق هر چه لایق ...
روزی که دیدمش دستام می لرزید ..عموی حوریا اومد کنارم گفت نبینم گریه کنی نقطه ضعف نشونشون بدی ...خیلی جلوی خودم رو گرفتم فقط به رضا گفتم: مبارکه به پای هم پیر شین ...
چه ناز و اداهایی داشت چه غمزه هایی میومد نصف موهای جلوی سرش رو میریخت روی صورتش ...
برای اینکه اون چشمش که مشکل داشت دیده نشه 
خیلی چاقتر از من بود ...اخه چرا...؟ من ظاهرا از اون خیلی سر بودم ولی از نظر رضا شاید اون با رفتاراش سرتر بود ...
هر چی بود از نظر اون بهتر بود...من موندم و یک بچه همه اینها بکنار تنها موندن ...با یک بچه ی کوچیک با یک غصه ی بزرگ خدایا چکنم ...؟
هیچکس دردم رو نمی فهمید درک نمی کرد من چی میکشم ....
بخدا سخته ..اره گفتنش اسونه ...من برم دردم رو به کی بگم ...
روزهایی که هیچ چیزی نداشت دستش خالی بود این من بودم که کنارش بودم چرا تا دستش پر پول بود از من یادش رفت ...
بازهم صبر کردم یکسال تمام کتک خوردم توهین شنیدم ...اصلا براش من هیچ بودم شبها مثلا کنارم دراز کشیده و پشتش رو به من کرده وبا اون تا اخر شب پی ام بازی می کرد ...ومن بالشت را بشدت به صورتم فشار می دادم که صدای گریه هام شنیده نشه صدای له شدنم و شکسته شدنم شنیده نشه ....خدایا چرا این همه عذاب رو دیدی و ساکت شدی ..؟
چقدر تنها بودم نه مادری که دردم رو بشنوه و بفهمه و نه خواهری که بع مصیبت وارد شده برمن زار بزنه حتی داداشی نبود که پشتم بهش گرم باشه ...نه اینکه نبودن جز مادرم که سالها فوت کرده بود همه بودن ولی همه دیدن و ساکت گذشتن ..همه دیدن و دم نزدن ...همه دیدن و به روی خودشون نیووردن ...اخه می دونم حق با شماست ..می دونم می خواستین نجاتم بدین ولی به چه قیمتی داداش من ؟مگه تو از بچه هات می گذری که من از یک دونه دخترم بگذرم ...؟چرا درک نکردین من مادرم ...؟ نمی تونم ؟
پس چرا میگن مادر؟ اگه قراره زایمان کنم و بچه رو پس بندازم به اون پس چه فرقی با حیوون دارم بخدا حیوون صد شرف داره به همچین مادرایی...!
اره داداش من گفتی : بچه ش رو بنداز وبیا دلتون چه جوری اومد دیدین بچه ام دامنم و گرفته ...بهت گفتم : با بچه ام میام ...گفتی : یتیم خونه ندارم ! منکه نخواستم خرج حوریا رو بدین ..؟ مگه الان کسی خرجش و داده ...؟
نکنین با دختراتون نکنین اواره و بی کس نکنین ....
گفتی : پس اگه بچه رو می خوای تو همون بمون اسمی از ما نیار ...موندم نمی تونستم از بچه ام بگذرم ...
سر شکسته موندم و دل شکسته ....تو دلم گفتم: شاید بفهمه من دیگه تنهام کسی رو ندارم شاید دلش به رحم بیاد ولی نه اون دلش سنگ بود اگه نبود که زن نمی گرفت...
دیگه بریدم بعد از یکسال وقتی اون زنه باردار بود ...
گفتم دیگه میرم برای همیشه تا کی خفت تا کی خواری ....
بعضی وقتها دیگه نمیشه تحمل کرد گفتم: بچه ام رو بر میدارم و میرم...
رفتم با دست خالی همه رو بخشیدم ماشین طلا مهریه نفقه ...
فقط داراییم یک سر شکسته با یک بچه بود ....
دلم از خخانواده ام شکسته چرا.....؟