راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

راز نوشت

اینجا زنی از رازهایش می گوید...

شاید روزها سخت است، شاید لحظه ها جان میکاهند تا بگذرند، اما میگذرند...
و من اینجا در آستانه ی نه فصلی سرد ، در آستانه ی یک عمر سخت ایستاده ام!

۰۶
بهمن


سلام

نمی دانم اروز از صبح که بیدار شدم ذکر حسین و عباس دلم می خواست

ذکری که ارومم می کرد ذکری که هر بار اسمش میاد دلم پر میکشه براش

محرم وای چقدر قشنگ چقدر زیبا

حال و هوای عشق حال و هوایی که تا عاشق نباشی نخواهی فهمید یعنی چه نخواهی فهمید روز چگونه شب میشه و شب چگونه روز دلم محرم می خواهد و ذکر یا حسینش

نمی دانم ایا امسال این سعادت را دارم که باز هم محرم دیگه ای رو ببینم بازم صدای روزه خوان که ذکر مصیبت می کن بشنوم

باز هم بیام و بگم اقا دستم رو بگیر بی کسم وبی یاور اقا به غربتت به غریبی من نگاه کن

شاید کسی باورش نشه ده روز محرم جزیی از زندگی من محسوب نمیشه و من با تمام وجود خوشبختم

این روزها اگه این حرفها رو بزنی همه میگن بی کاس عقب مانده عجیبه اخه ؟چرا؟

من ادم محجبه ای نیستم من خشک مسلک مذهبی نیستم من آل بیت محمد رو به عین واقعیت شناختم و وجودشون رو توزندگیم حس کردم

کجاها که دسنم رو نگرفتن و یاری ندادن یادشون رفته این جماعت با کلاس با فرهنگ 8سال جنگ رو یادشون رفته اون جونهایی رو که پرپر شدن با چه عشقی جلوی تانکهاوتیرها ومسلسلها ایستادن و یا حسین و یا عباس و یا علی گفتن و بدن رو سپر گلوله  و اتش کردن

اخه داریم به کجا میریم

شنیدین جریان مدافعین حرم رو دانشگاه فردوسی مشهد بیشتر ظرفیتش رو دانشجوهای عراقی و بالاخص سوری رفتن و بچه های ما اکیدا باید سهمیه داشته باشن ویا دیگه از نوابغ که بتونه فردوسی درس بخونه تو مرکز ما دوتا پزشک سوری و یک پرستار و یک مترجم سوری هست

هیچی حالیشون نیست میگم برای چی اومدین ایران میگه فرار از جنگ بعد ما جوونهامون رو داریم به حلب به قتلگاه می فرستیم

وقتی به کسایی که بعنوان مدافع حرم میرن انجا می گیم نکن میگه اره امام حسین رو اینجوری تنها گذاشتن اخه بیچاره ها حسین امام معصوم بود واجب الطاعه و فرمانش از طرف خداوند مورد تایید گذشته از این حرفها اخه حسین اول از همه پسرش و برادرزاده و برادراش و فرستاد نبرد کدوم اقا زاده انجاست نمی دونم ما یا داریم از این ور بوم میفتیم یا از اونور

باز هم میگم دلم نوای عزای حسین رو می خواد

۰۵
بهمن

سلام

گاهی باید سکوت کرد خدا پاسخگو خواهد بود ....جمله ای زیبا سرشار از معنی 
بتونم این جمله رو تو زندگیم کار ببرم موفق میشم 
ولی بنظرتون ادمها خواهند فهمید که از کجا خوردن ؟
حرف زدن با خداوند مانند صحبت کردن با یک دوست از پشت تلفن است ممکن است اورا در طرف دیگر نبینیم اما می دانیم که دارد گوش می دهد

خدایا :می دانم که بی عیب نیستم می دانم که گاهی تو را فراموش میکنم می دانم که ایمانم دچار لغزش شده می دانم گاهی خونسردی ام را از دست می دهم ...اما از اینکه مرا بی قید و شرط دوست داری و فرصت دیگری به من میدهی تا از نو اغاز کنم سپاسگذارم

خدایا: جوری دستم را بگیر و بلندم کن که همه اطرافیانم یادشان بماند منم خدایی دارم، یادشان بماند ژست خدایی برازنده ی بنده ی خدا نیست ،حتی اگر به رویشان لبخند بزنم و هیچ نگویم یادشان بماند همان گونه که دلم را شکستند باحرفهایشان تو ان بالا همه را شنیدی 
اری بدانند منم خدایی دارم
۰۵
بهمن


سلام

دوستای خوب و همراههای خوبم سلام

از دیشب که حالم خیلی خیلی بد بود این روزها شبها مجموعه کتابهای هری پاتر رو می خونم و الان جلد دومش هستم بنام تالار اسرار

کتابش خیلی قشنگتر از مجموعه ی داستانیش هست

دیشب از ماهان حرفهایی شنیدم که نباید می شنیدم با حرفهاش خیلی من رو ازار داد

منم که درسته داداش و خواهر دارم ولی نمی تونم برم پیش هیچ کدومشون و درد دل کنم

اخه خود کرده را تدبیر نیست

نمی تونم خونسرد و بی تفاوت باشم ادم خونسرد و سیاست مداری نیستم و زود عصبی میشم

منتظر وعده ی خدا هستم ببینم کی می خواد دست رحمتش رو بر سر من بکشه

بعضی وقتها هم فکر می کنم خدا من رو فراوش کرده

بالاخره من منتظره وعده های خداوندی هستم و خودش گفته که خلف وعده نمی کنه

برام دعا کنید که ترفیع بگیرم  تومحل کارم چون خیلی تاثیر داره دوستان بهتر این رو می دونن

حرفش پیش اومده خدا کنه کسی زیر اب نزنه

حالم از نظر روحی روبه راه نیست

بعضی وقتها تنهایی رو به همه ترجیح می دم موجود بی ازاری هست این تنهایی ازاری که ادمهای دور و برت بهت می رسونن اون نمی رسونه نه با حرف نه با رفتار

ای کاش یک روز بشه بیم از خوشحالیام بنویسم ای کاش و دیگه اینجا ناله نکنم

بازهم خدا رو شکر اینجا هست و من از برادر زاده ی خوبم لعیا ممنونم که اینجا رو به من معرفی کرد



و در ادامه از تمام دوست جونیهام ممنونم که به من لطف دارن و همراهیم می کنن

۰۴
بهمن


سلام

با تشکر از دوست جونیهای خوبم که من رو همراهی و دلگرم می کنن

شاید دروغ نگفته باشم که از عید تا الان هچی برای خودم نخریده باشم هر چه خریدم برای حوریا بوده امروز بعد از دو سال دقیقا دو سال که دیگه ته روج لبهام در اومده بود یک مقدار پول اومد دستم و با کلی شوق وذوق رفم 2دونه روج برای خودم خریدم اینقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که تو این هوای سرد و یخبندان زیر برف تا میدون فلسطین رو پیاده رفتم و بعد سوار واحد شدم اومدم خونه کلی شوق و ذوق

تا من خوابیدم حوریا رفته سر وقتشون و روج رو شکونده و فاتحه خونده کلی ناراحتم انگار خوشحالی به من نیومده

خدایا چرا؟

۰۱
بهمن


سلام

خیلی خسته هستم بیش از حد از همه چی

خدایا منو تنها نذار

۲۵
دی

سلام

از اینکه بفهمی برای کسی مهمی یا کسی منتظرت هست حس خوب بدست میاری 
حس خوب بودن زندگی کردن و داشتن ووووو
ومن هیچوقت کسی منتظر بودن من نیست کسی منتظر یک لحظه با من بودن نیست 
حس تنهایی حس غریب و ازار دهنده هست حس یکنواخت و حس زجر اوری هست
کا رتو بیمارستان رو رها کردم و شروعدکردم پرستاری از سالمند اولین باری که رفتم پیش دکتر موحدی و با ایشون صحبت کردم برای نگهداری سالمند یک جوری نگاهم کرد که تو چرا ؟ و من کلی ایشون رو راضی کردم که بیشتر از نیروهای دیگر به نفعتون هستم و بیشتر به دردتون می خو رم بخصوص اگر مریض بد احوال باشه 
علا ای حال بالاخره اولین مریض من یک خانم مسن با سرطان غدد لنفاوی بود حالش خیلی وخیم بود و دیگه از شیمی درمانی گذشته بود روزی دو بار باید زخمش رو که هر انسان معمولی توان دیدن این زخم بد وبد بو رو نداشت  باید شستشو و تعویض پانسمان می کردم
روز ی چندین بار باید پوشکش عوض می کردم و غذاش رو اماده می کردم و اروم تو دهنش می ذاشتم شاید کسی که من رو ببینه بپرسه ستاره تو این کارها اره ..من و این کارها هیچ خجالت نمی کشم اگه پوشک مریض عوض کردم اگه شستم من نون شرف خودم رو خوردم و نون حلال پای سفره اوردمو تو دهن بچه ام گذاشتم خوشحالم که حداقل این توانایی رو دارم و داشتم....
اره مریض من یک پسر و یک عروس مهربان داشت که حاضر نبود این کارها رو عروسش براش انجام بده 
یک ستاره می گفت صد تا ستاره ستاره از دهنش در میو مد با من رفتارش مثل یک دختر و مادر بود و همیشه دعا می کرد که عاقبت به خیر بشم 
خیلی دوستش دارم و داشتم واقعا هیچ وقت خانم عطایی رو فراموش نمی کنم 
چند روز یکه حالش وخامت پیدا کرده بود چند شب پیشش موندم دلم نمی یومد تنهاش بزارم و برم خونه خوبیش این بود که حوریا هم با من بود حتی تحویل سال کنار سفره هفت سین پیش اون بودم  دوستش داشتم و با حرفاش ارومم می کرد 
بالاخره یک روز  دیگه حرف نزد و زبونش بند اومد از جای زخمش سفیدی استخون رو میشد دید 
لباسهاش و عوض کردم و تمیزش کردم و تختش رو به طرف قبله چرخوندم انگار بهم الهام میشد که ساعتها و لحظه های اخر زندگیش هست 
باهاش حرف زدم ساکت بود و چشماش و بسته بود یک لحظه چشاش و باز کرد و یک قطره اشک از چشماش ریخت اره گریه کرد ولی لبخند هم میزد و گفت ستاره ....
هاج و واج موندم چی شده ؟ اخه چرا؟کارهش و کردم و سپردمش به عروس پسرش و رفتم خونه
فردا صبح ساعت هفت و نیم رسیدم دم خونشون امبولانس بود مردم جمع شده بودن رفتم داخل اره مرده بود چه غریب چه تنها چرا مادرها باید اینجوری برن اشکهایم خود بخود می ریخت انگار مادر خودم مرده بود حس خوبی نبود به همه گفتم برید بیرون پوشکش رو عوض کردم سرم رو کشیدم تمیزش کردم و باهاش راهی بهشت رضا و غسالخونه شدم از غسالخونه که بیرون امد تربت امام حسین رو به پنج موضع سجودش مالیدم نمی دونم حق دختری رو خوب ادا کردم یا نه 
خدا رحمتش کنه و نور به قبرش بباره 
اینهم یکمقدار از سختی هایی که بر من گذشته اخرشم دکتر موحدی پولم رو بابت این هفده روز نداد و تا الان هم نگرفتم من این پولها رو به خود خانم عطایی بخشیدم و براشون طلب رحت و مغفرت دارم 
دوستای خوبم ممنون از همراهیتون

۲۰
دی

سلام

دلم پر درد هست 

پر درد 

به همین غلظت به همین پررنگی و دردناکی 
بیادم میاد اون روزی که تو ترمینال اهواز با یک دختر بچه ی5_6 ساله ساعت 20:30شب با 26000 تومان پول که خودم رو به مشهد برسونم 
یاد اینکه با ترس سوار اتوبوس شدم من و یک دختر بچه بدون هیچ حامی بدون هیچ گونه کسی به سرنوشتی نامعلوم قراره چی بشه ...برسم مشهد باید چکار کنم خرج خونه و اجاره خونه و مدرسه ی بچه همه وهمه ...دل به دریا زدم و گفتم خدایا به امید تو یا علی....
سوار شدم بچه ام رو تو بغلم گرفتم با اینکه 2صندلی گرفته بودم ولی برای احساس امنیت بییشتر برای اینکه دلم رو گرم کنم که تنها نیستم وکسی همراهم هست ولی همراه من یک بچه بود که خودش از ترس نامردها از ترس نامهربونیها ی داییها وداداش نماها این چند روز رو کلا با ترس گذرونده بود ...
اتوبوس حرکت کرد جز من وحوریا دو خانم دیگر هم بودند و کلا بقیه مسافرین مرد بودند 
شب و جاده و من و تنهایی ومن وبی کسی ولی خیلی قوی بودم امید به اینده داشتم  میدونستم می تونم از پس همه چی بربیام ولی چرا الان ضعیف شدم ؟ 
می خواستم یک زندگی جدید بسازم کلی با خودم فکر می کردم به اتفاقهایی که افتاده چه جوری یکهو ریختن من و اوردن ابادان اخه چرا؟
منکه مرتکب گناهی نشدم ...تازه از سر کار اومده بودم خونه ی فریماه دوستم ...اونم یک دوست نما بود ...
اون بهشون گفته بود من الان میرسم ...یکهو بی صفتها ریختن سرم ...سوار ماشین کردن و من رو بردن ...گوشیم و ازم گرفتن که به کسی زنگ نزنم و کمک نخوام خدایا این همه بی رحمی چرا؟
ترسیده بودم اینها برادران پدری من بودند که مانند گرگ به من حمله کردند...
بجای اینکه پشتم رو بگیرن بجای اینکه حقم رو از اون نامرد بگیرن من و به اسیری بردن ...تا خود امیدیه نخوابیدم و به سرنوشت نامعلوم گریستم و فکر کردم....
خدایا باز هم لطف تو را شکر که کمک کردی که بتونم بچه ام رو بردارم و از خوزستان در بیام و پیش بسوی مشهد...
قم که رسیدم حس کردم تازه ازاد شدم و هوای ازادی رو استشمام می کنم از چمدان پر لباس من و حوریا فقط به اندازه ی یک پلاستیک اورده بودم همه رو ابادان جا گذاشتم ...
باز هم خوشحال بودم ساعت 11رسیدم ترمینال جنوب تهران یک زن جوان که 25 سال بیشتر نداشت و یک دختر بچه ...بلیط گرفتم تهران مشهد ساعت4:30
از ترس گرگهای ترمینال ساعتها رو تودستشویی گذروندم که ساعت موعود برسد و برم سوار اتوبوس بشم ..سوار شدم نگاهها سنگین بود باز هم حوریا رو بغل کردم و محکم سر جای خودم نشستم به هیچ چیز فکر نمی کردم فقط می خواستم برسم مشهد ...
نمی دونم ساعت چند بود که اتوبوس برای شام و نماز توقف کرد ...با حوریا رفتیم سمت دستشویی حوریا رو به من کرد و گفت: مامان 
گفتم : بله 
گفت : نمیشه ماهم شام بخوریم ؟
نمی دونستم چی بگم ..بچم گشنه بود غذا می خواست مستاصل بودم ..یک نگاه به بچه ای که گرسنه بود و یک نگاه به جیب خودم ..اخه پولی نمونده تازه باید همینکه رسیدم مشهد برم گوشواره های حوریا رو بفروشم که تا شروع کار جدید یکمقدار پول داشته باشم !
ساکت موندم خیلی سخته وقتی درمونده شی اونم جلوی بچه ات...
خدایا تو رو شکر می کنم که تا حالا دستم رو گرفت ی یکهو راننده اومد گفت :
خانم من و اون غذا رو برای شما و این بچه گرفتم برید سر اون میز راحت بخورید 
من گفتم : نمی خوام مرسی
اون گفت : شما نمی خورید اشکال نداره بذارید این بچه بخوره 
ترسیدم خیلی خدایا چه قصدی داره 
رفتیم سر میز من نخوردم حوریا هم یک کوچولو خورد 
سعی می کردم تو اتوبوس هیچ نگاهی به راننده نکنم 
ترسیده بودم و تو دلم خدا خدا می کردم 
خانمها پیاده شده بودن و من مونده بودم و حوریا و کلی مرد 
تا نیشابور خوابم برد و بعد ازاون بیدار بودم تا مشهد 
6صبح رسید هوا بوی بهشت میداد اسفند ماه بود خوشحال بودم سریع ماشین گرفتم پیش بسوی خونه باورم نمیشد رسیدم 
پا تو خونه گذاشتم شومینه و بخاری رو روشن کردم و خوابیدم حوریا رو بغل کردم و چشمهام رو بستم و به اینده ی نامعلوم فکر کردم و خوابم برد
بیدار شدم دیگه نمیشد تو بیمارستان کار کنم دیگه نمیشد برم اونجا پیدام می کنن و بچه ام رو میگیرن حتی نرفتم مدرکم رو بگیرم 
حتی نرفتم پرونده ی تحصیلی حوریا رو بگیرم 
رفتم پیش دکتر موحدی اون می دونست من لیسانس پرستاری دارم
و از خداش بود تو موسسه اش کار کنم بعنوان پرستار سالمند 
به دکتر پیشنهاد دادم برای حقوق بیشتر برای مریض بد احوال من رو بفرسته که یکم بیشتر پول تو دست و بالم باشه 
مریضی که باید پوشک می کردم و غذا می دادم و می شستم و زخمهاشم درمان می کردم 
کار سختی بود ولی خوشحال بودم که می تونستم بچه ام رو همراه خودم داشته باشم 
اینها رو مینویسم که یادم بیاد من این همه سختی تحمل کردم مه به اینجا رسیدم و سختیهای بیشتر 
پس چرا الان ضعیف شدم و تحمل ندارم 
شاید ظرفیتم پر شده 
من باز هم می تونم به کمک و یاری خدا می تونم 
می دونم خسته شدید بقیه اش رو تو مطلب بعدی می نویسم
ممنونم که همراه من هستید

۱۷
دی

سلام

به همه به دوستای خوبم 
به مهربونها 
به اونایی که با اینکه تا بحال ندیدمشون ولی برای بودنشون دلم تنگ میشه 
دیروز خبر قبول نشدن یاسی خواهرم من و شکه کرد حتی گریه ام گرفته بود فقط تونستم دلداریش بدم و بس ....باز هم امیدم به این رزرویها 
رتبه اش 109 شده تا نفر 105 م رو پذیرفتن الان خدا کنه اینها رو نیز بپذیرن  
تو رو خدا دعا کنید بخدا به سختی درس خونده یکسره این طفلک شب کار بوده 12 ساعت در شب خداییش سخته ..
الان نتایج رو که دادن خیلی براش ناراحتم خدایا کمک کن ...
احمد هم که رفته لبنان و خداییش کار درمانش ادامه داره و موفقیت امیز ...
خدایا تو که دعاهای من و در حق احمد مستجاب کردی یک منت بزار و یاسی رو هم کمک کن ...
خواهش می کنم خدای من ...
می خواستم از ارزوهام بگم ....ارزوهای من خدای من ارزوهای معمولی هست ...خدایا یک سر پناه می خوام دم پیری زیر دست این و اون نیوفتم نمی خوام وبال گردن کسی بشم ...خدایا یک ماشین می خوام ...
حوریا موفق بشه ....تو درساش تو اینده اش یک زندگی اروم و خوش مثل تمام زندگی ها ...خدای خوبم من اگه زندگی خوبی نداشتم در عوض برای حوریا یک زندگی خوب با ارامش ارزو دارم ...ارزو هام زیاد از حد نیست یعنی خدا زیاده ...
خدایا یک چیز مهمتر خدایا بهم ارامش بده بهم امنیت بده بهم صبر بده به من به دخترم سلامت بده ....
ارامش می خوام یک دل خوش می خوام خدایا می خوام تو کار خیاطیم موفق بشم ....
خدایا می خوام با ابرو زندگی کنم ...
راستی یک چیز دیگه هم می خوام خدایا پدر و مادرم رو غرق رحتت کنی ...قلب بنده گانت رو نسبت به من مهربون کنی ...
خدایا دلم برای مامان بابام تنگ شده ....
خدایا افسرده شدم بهم کمک کن حالم بهتر شه ...خدای مهربونم 
 نمی دونم ولی وقتی با خدای خودم حرف می زنم حس می کنم که من رو می شنوه درک می کنه ...
ناراحت میشم وقتی ماهان بهم میگه ببین چه کردی که خدا داره با تو اینجوری می کنه ...دلم میشکنه می گم مگه میشه کسی که از مادر مهربونتره بخواد من رو عذاب بده ...
نمی دونم می خواستم از ارزوهام بنویسم همش درد دلم با خدای خودم شروع شد در کل اینها ارزوی من هست...
خیلی غر زدو نه ...
چقدر بد الانم کلینیک هستم و دارم در مراحل مختلف تایپ می کنم و می نویسم نوشته ها ارومم می کنه ....
هیچ دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم و برم بیرون واقعا می ترسم به کسی اعتماد ندارم ...می ترسم حرفی بزنم برعلیه من استفاده بشه برای همین ساکتم فقط حرفهام و اینجا و با دوستای اینجا میزنم..اینجا امنیت خاطر دارم
باز هم از دوستام ممنونم که حضورشون ارامش بخش هست برای من
۱۴
دی

سلام

تنها دلخوشی من یک دختر بنام حوریا 
قلبم براش می تپه
دوستش دارم 
و تمام زندگی من هست 
یکشنبه بعد از ظهر تا فرداش روز بدی رو گذروندم حالم بشدت بد بود ...الانم بد هست ولی سعی می کنم همه چیز رو کنترل کنم و حالم بهتر شه ...هیچ چیز زندگیم سر جاش نیست ...
به ماهان میگم خسته ام شش ماه دیگه که بگذره دیگه نمی خوام برم سر کار تو فقط حوریا خرج مدرسه اش رو تامین کن ...
میگه به من ربطی نداره برو از باباش بگیر ...
یعنی چه برم باباش رو خفت کنم که تو باید خرج دخترم بدی ...اخه اون هیچ محبتی نسبت به این بچه نداره ...حتی سراغش رو نمی گیره ...
خیلی دلم شکسته ....بیش از حد ....دیروز حوریا رو بردو جفت گوش حوریا رو برای پرسینگ سوراخ کردم ...یک جفت پرسینگ طلای قشنگ هم براش دیدم و خریدم ...تو طلا فروشی بعد از حساب و کلی چک و چونه زدن طلا فروش به حوریا گفت: خوشبخالت چه خواهر مهربونی داری مثل مادر برات دلسوزی می کنه ...نمی دونم چرا این موقعه ها حوریا صورتش کش میاد ...من به طلا فروش نگاه کردم و گفتم من مامانشم .....بدبخت یکه خورد هاج و واج نگاهم کرد ووووو گفت : خانوم ببخشید بخدا ماشالله بزنم به تخته خانوم ببین گفتم ماشالله زدم به تخته نگی چشت کردم و از این حرفها ...خنده ام گرفته بود هم حس خوبی بود هم ناراحت کننده ...
حس خوب اینکه با تمام مشکلاتم هنوز زمین نخوردم و پابرجام وحس بد دخترای همسنم تازه دارن ازدواج میکنن....بعد حوریا رو بردم ارایشگاه موهاش و تا سرشونه کوتاه کرد ...
در کل دخترم خیلی خوشحال بود ...ولی من غم سنگینی رو دلم نشسته ...غمی که چقدر تنهام چقدر بی کس و چقدر خسته ....
یک شبهایی ارزو می کنم ای کاش شب چشمام رو ببندم ودیگه صبح چشمام و باز نکنم ....
فقط ترس بی کسی حوریا رو دارم ...که کسی رو نداره 
چقدر یک پدر می تونه بی عاطفه باشه ...
نمی دونم اگه نباشم چه اتفاقی براش میفته ...خدایا فقط به تو وکمک تو نیازمندم مهربونم خدای خوبم ...
نمی دونم چرا بعضی وقتها فکر می کنم خدا منو فراموش کرده ...
خودش وعده داده از رگ گردن به شما نزدیکترم ....پس خدایا من هیچکس جز تو رو ندارم ....
خودم و دخترم رو به دستای مهربونت سپردم
۱۰
دی

سلام

وباز هم سلام و ممنون از وجودتون که سرشار از محبت هست 
صبح جمعه من و کلینیک و جمعی از کچلهای اماده به کاشت که برن که مودار شن 
جالبه برام که میگن مثلا دوست دختر یا خانمم من رو مجبور به کاشت کرده خیلی برام شگفت انگیزه اخه چرا؟
در کل روز خوبیه 
بدون تنش بدون فکرهای ناجور حداقل یکمقدار اعصابم راحت هست 
فقط دوست دارم فکر کنم که می تونم موفق و موفقتر بشم اونم با کمک خدا و مهربونیاش 
از یک طرف دوست دارم زود برم خونه یک دوش بگیرم و یک ماکارونی خوش مزه درست کنم و از طرف دیگه دوست دارم برم بیرون ابمیوه بخورم از انجایی که حوریا نیست میرم خونه 
شاید هم تا فلسطین پیاده راه بروم و طبق معمول با خودم حرف بزنم 
ولی فکر نه؟ نمی خوام فکر کنم ؟ اینده و حال گذشته نمی خوام به هیچکدومشون فکر کنم 
می خوام درو از هر چه فکر باشم 
سابقا می گفتم از هر چه فکر کردنه متنفرم  ولی انگار چیزی هست که به ما ادمها وصله و جدا شدنی نیست
من دلم فکر نمی خواد 
یک خیال راحت می خواد 
مثل زنی که تمام هم و غمش یک پخت غذا و لباس و